#هلاک_و_هستی_پارت_19
مهران به او می گفت که این وظیفه آنهاست که تو را درمان کنند و هیچ منتی برای تو نیست، اما باز هم سعید نمی پذیرفت. از سویی دیگر، از دیدن دوباره گیتی دچار واهمه می شد. هر چند مطمئن بود که در صورت تکرار جراحی و بستری شدنش گیتی هرگز به دیدنش نمی آید، اما باز هم از تصور هر گونه رویارویی واهمه داشت و می ترسید. اگر به سایه علت عدم ادامه درمانش را می گفت، به طور حتم مورد تمسخر او قرار می گرفت. از این جهت ترجیح می داد از راز درون سوزش با هیچ احدی حرفی نزند.
چند ماه دیگر را به هر سختی بود سپری کرد. مهران به او قول داده بود که برای کار او در ارکسترهای کوچک تر سفارشش را بکند. از سوی دیگر، هفته ای یک شب برایش تعیین کرد که با او کار کند و بیشتر با دستگاه های موسیقی آشنا شود، و هم تمرین صدا و آواز را شروع کند. سعید خجالت می کشید بخواند، اما مهران سایه تشخیص داده بود که او صدای گرم و پرطنینی دارد، از این رو او را نشویق می کرد همراه سازش گهگاهی زمزمه سر دهد و آواز بخواند.
سعید بعد از اتمام هنرستان، بلافاصله مشغول کار شد. نه مشکل سربازی داشت، و نه نیازمند آن شد که برای پیدا کردن شغلی به این در و آن در بزند. همان طور که استادش پیش بینی کرده بود، پنجه های گرم و مستعدش به روی تارهای سازش بی اختیار گوش هر شنونده ای را به خود جذب می کرد. هر کسی می فهمید که او از استعدادی ذاتی و نعمتی خداداد برخوردار است. هر چند تا استاد شدن راه زیادی را باید طی می کرد، اما همه دست اندرکاران آینده روشنی را برای او پیش بینی می کردند.
سعید بعد از گذراندن امتحانی که در رادیو برگزار می شد، بلافاصله به استخدام ارکستر شماره دو رادیو درآمد. حقوقش زیاد نبود، اما برای سعید که تا آن زمان با اندک درآمد پدرش ساخته بود، کفاف یک زندگی متوسط و راحت را می داد. بعد از آن دیگر اجاره خانه شان عقب نیفتاد و سعید توانست برای مادرش چادر و یک کفش نو بخرد.
به سفارش مهران سایه، مرتب در جلسه های تدریس او حضور می یافت و از اینکه او رایگان و بدون کوچک ترین چشمداشتی سعید را تعلیم می داد، سپاسگزار و ممنون بود. هرگز نمی توانست خوبیهای او را فراموش کند. وجود مهران سایه در زندگی اش موهبت بزرگی بود که راه رسیدن او به اهدافش را کوتاه و کوتاهتر می کرد.
بعد از مدتی، سعید احساس کرد که باید سازش را عوض کند، اما نه بودجه این کار را داشت و نه آشنایی که بتواند حداقل سازش را به طور قسطی خریداری کند. در عرض یک سال آن قدر سطح کار و هنرش تفاوت پیدا کرده بود که برای سایه هم باور نکردنی بود. همراه ساز گاهی صدایی رها می کرد و بر جذابیت و گرمی هنرش می افزود. او را به ارکستر بزرگ تری انتقال دادند و حقوقش بیشتر شد، اما هنوز در آن خانه اجاره ای و قدیمی زندگی می کرد و لباس های تنش مندرس و نخ نما بودند. پدرش دیگر کار نمی کرد و خانه نشین شده بود. زن و شوهر از اینکه هر ماه پولی در خانه شان می آمد و احتیاجهای اولیه آنها را تأمین می کرد، شکر گزار و خوشحال بودند.
سعید به هر ترتیب بود از تمام مخارج اضافی اش کسر می کرد تا پس اندازی داشته باشد و بتواند ساز بهتری بخرد. هنگامی که می نواخت، بی اختیار چهره گیتی در ذهنش بیدار می شد و او را می آزرد. گاهی در فواصل ساز زدنش آه می کشید و اشک می ریخت، اما طوری وانمود می کرد که تحت تأثیر قطعه نواخته شده قرار گرفته و روح و روانش پرشان زیر و بم آهنگ بوده است، و نه چیز دیگر.
romangram.com | @romangram_com