#هلاک_و_هستی_پارت_18

مهران سایه به تازگی چند شاگرد مبتدی برای سعید پیدا کرده بود و او درآمد ناچیزی هم از شاگردانش کسب می کرد. تا چند ماه دیگر درس سعید تمام می شد و می توانست مدرکش را بگیرد. در آن صورت امکان پیدا کردن کار و ارائه فعالیتهای هنری اش بیشتر می شد. استادش به او قول داده بود که بعد از اتمام هنرستان همچنان او را تحت نظر داشته باشد و کمک و هم یاری اش کند.

ساعاتی که سعید ساز می زد و تارش را در آغوش می گرفت و غرق دنیای خودش می شد، مادرش آسیه روبروی او می نشست، خودش را تکان می داد و اشک می ریخت. زخمه های ساز پسرش، دردهای نهفته قلب او را بارور می کردند و او را یاد روزهای سخت و شکنجه بار جوانی اش می انداختند. خدا می دانست که چقدر غم و افسردگی در وجودش تلنبار شده است! خدا می دانست که آسیه کوچکترین خاطره شیرین و یا روز زیبایی را در یاد ندارد!

هرگز لب به شکایت نمی گشود و چهره اش را با تمام افسردگی و غمی که در آن پخش شده بود، لبخند حزن انگیزی زینت می داد. گویی باورش شده بود که سرنوشت و تقدیرش با غم و محرومیت رقم زده شده و او نباید جز این توقع دیگری از زندگی اش داشته باشد. تنها تفریح و دلخوشی اش این بود که به مشهد برود و ضمن دیدار دخترها و نوه هایش، هر روز خودش را به حرم برساند و با امام دیرینه اش درددل کند و اشک بریزد. زیارت امام رضا به او آرامش می داد و تا مدتها حال و روحیه اش را بهتر و شاداب تر می کرد. اما انجا هم نمی توانست بیش از یک هفته یا ده روز بماند. هم دلش برای سعید تنگ می شد و هم به تدریج احساس می کرد که دخترها و به خصوص دامادهایش بیش از آن پذیرایش نیستند.

به خصوص دختر کوچکش، حمیده، که با وجود داشتن دو فرزند همیشه با شوهرش بگو مگو داشت و محیط خانه آنها رنگ آرامش و خوشی به خود نمی دید. بچه ها گوشه ای کز می کردند و با چشمهای هراسان به پدر و مادرشان نگاه می کردند. منظره ترس و بی پناهی آنها و نیز درد و شکنجه ای که دخترش می کشید، آتش به دل آسیه می زد و او مجبور بود شاهد این مناظر باشد و دم برنیاورد.

دختر بزرگش، حمیرا، هم زندگی چندان راحتی نداشت. شوهرش چند روز سر کار می رفت و دوباره بی کار می شد. چرخ زندگی شان همیشه لنگ می زد و فقر و نداری از سر و روی او و بچه هایش می بارید. حمیرا در یک خیاط خانه نزدیک محل سکونتش کار می کرد و حقوق ناچیزی می گرفت.

خلاصه آسیه به هر سو می نگریست، درد و رنجش افزایش می یافت. پولی که فرهاد بزرگمهر به تراب داده بود، برایشان بسیار مشکل گشا بود. اول از همهف اجاره های عقب مانده را پرداخت کردند و نفس راحتی کشیدند. ترس بی خانمانی و در کوچه ماندن خواب راحت را از تراب سلب کرده بود. زن و شوهر در سکوت انتظار می کشیدند که سعید هر چه زودتر درسش تمام شود و شغلی پیدا کند و صاحب درآمدی گردد.

تراب همیشه آرزو داشت که پسرش کارمند دولت شود و حقوق مستمری مادام العمر داشته باشد. او حتی از ساز زدن پسرش احساس شرم و ناراحتی می کرد و به اقوام و آشنایان مشهدی اش نمی گفت که پسرش چه کاره است و در آینده می خواهد از چه راهی نان درآورد. او ساز زدن سعید را از همه مخفی کرده بود و به همه گفته بود که او به دانشسرا می رود تا در آینده شغل محترم و آبرومند آموزگاری را در پیش بگیرد. اما سعید آن قدر عاشق هنرش بود که به هیچ وجه متوجه جریانهای اطرافش نمی شدو تنها زمانی که ساز می زد از مشکلات و حرمانهای زندگی اش غافل می شد و آنها را به دست فراموشی می سپرد.

سعید به طور مرتب جلسه های فیزیوتراپی را انجام داد. نتیجه اش نه تنها رضایت بخش، بلکه برای او معجزه آسا بود. دردی که در ناحیه کمر داشت به کلی از بین رفت و راه رفتنش بهتر و طبیعی تر جلوه می کرد. هر چه مهران سایه به او اصرار کرد که با بزرگمهر تماس بگیرد تا اخرین عمل جراحی را هم انجام بدهد، سعید زیر بار نرفت. مهران به او می گفت که بهتر است کاری کند که لنگیدن پای چپش به کلی از بین برود، اما سعید قبول نکرد و آن را نامحسوس و بی اهمیت جلوه می داد. دوست نداشت دوباره چشمش به فرهاد بیفتد و شاهد بذل و بخشش او باشد. حاضر بود تا اخر عمر لنگ بزند، اما بار دیگر زیر منت بزرگمهر نرود.

romangram.com | @romangram_com