#هلاک_و_هستی_پارت_17


در مدتی که سعید در بیمارستان بستری بود، تنها کسی که به طور مرتب به او سر می زد و ساعتی را از تنهایی افسردگی او می کاست، استادش مهران سایه بود. سعید می دانست که مهران تا چه حد درگیر کار و برنامه های هنری اش است، می دانست که او فرصت سر خاراندن ندارد و حتی شبها تا پاسی از نیمه شب بیدار است و کار می کند. وجود مهران سایه و بذل توجه و محبتی که نثار سعید می کرد، بزرگ ترین نقطه امید و اتکای او به آینده اش بود.

سعید آگاه بود که مهران شاگردهای متعددی دارد، چه در هنرستان و چه در جلسه های خصوصی تدریس. با وجود این احساس می کرد که به طور خاصی مورد توجه و حمایت استادش واقع شده. و همین موضوع دلگرمی بزرگی برایش محسوب می شد. همین موضوع به او می فهماند که دارای پنجه های سحرانگیز و انگشتان هنرمندی است و باید تمام سعی و تلاشش را به کار برد تا از این نعمت خداداد حداکثر استفاده را ببرد. سعید آرزو داشت زندگی راحتی برای پدر و مادرش فراهم کند. هر چند تراب و همسرش دوران میانسالی را می گذراندند، اما زندگی سخت و پر زحمتی را که پشت سر گذاشته بودند، انها را به دو انسان پیر و خمیده تبدیل کرده بود.

هنگامی که سعید پس از یک ماه به اتاق کوچکش برگشت، اولین کاری که کرد این بود که به سراغ سازش برود و آن را در آغوش بگیرد. ساز او تنها هم زبان و همدم و بزرگ ترین مونس تنهایی و بی کسی اش بود. کاش هرگز به تهران نمی آمد و شاهد چهره ها و زندگیهای گوناگون مردم نمی شد! شاید در آن صورت به همان زندگی کوچک و فقیرانه اش در کنج باغ آغ بابا قناعت می کرد و ناهنجاری رفتار والدینش و سر و وضع آنها تا این حد باعث سرافکندگی اش نمی شد! آنها را دوست داشت، اما از سویی دیگر دلش می خواست راحتش بگذارند و او را ترک کنند و بروند. می دانست که پسر خانواده است و موظف است تا آخر عمر پدر و مادرش را نگهداری کند و با آنها همدم و همراه باشد.

کاش هرگز گیتی را ندیده بود! آن قدر از دیدار او دگرگون شده بود که تصادفی که باعث لنگیدنش شده بود، او را منقلب وپریشان نکرده و گاهی آن را فراموش می کرد. می دانست که دیگر او را نخواهد دید، آرزو داشت بتواند فراموش کند و گاهی به عنوان یک خاطره شیرین و حسرت بار از آن یاد کند.

وقتی به خانه رسیدند، پدرش تراب پاکتی را از جیبش درآورد و به او نشان داد. سعید با تعجب پرسید: « این چیه دیگه، بابا؟»

پدرش با شرمندگی گفت: « راستش، بابا جون! خدا شاهده نمی خواستم قبول کنم، ولی آقای بزرگمهر اصرار کرد و به زور اونو توی جیبم گذاشت.»

سعید برافروخت و لبهایش بی رنگ شد. دلش به درد آمده بود. اما کاری نمی توانست بکند. خودش می دانست که اوضاع مالی شان خراب است و واقعاً به پول احتیاج دارند، اما باز هم این کار فرهاد بر او گران آمده بود. تراب از زمانی که به تهران آمده بودند در یک پارکینگ عمومی کار می کرد و حقوق ناچیزی می گرفت. هر چند شغل جدیدش با کاری که یک عمر در باغ آغ بابا انجام داده بود زمین تا آسمان فرق می کرد، اما از روی ناچاری آن را قبول کرده بود. ساعتهای متمادی باید در اتاقکی می نشست و شاهد رفت و آمد اتومبیلهای مردم می شد. با وجودی که سواد نداشت، حساب و کتابش درست و دقیق بود. در هفته پنج روز کار می کرد و دو روز استراحت.


romangram.com | @romangram_com