#هلاک_و_هستی_پارت_15


منظر پاسخی نداد و در افکار خودش غوطه ور شد.شب جمعه آینده سی چهل نفر مهمان داشت و باید در فکر تهیه و تدارک شام مهمانی و چیزهای دیگر باشد.خواستگار خوبی برای گیتی پیدا شده بود که بسیار مورد توجه منظر واقع شده بود،اما تا آن لحظه به دخترش حرفی نزده بود.می دانست گیتی از خواستگاری و قرار و مدارهای ازدواج چندان خوشش نمی آید و ترجیح می دهد خودش مرده آینده زندگی اش را انتخاب کند و بعد از آشنایی او را به محافل خانوادگی راه دهد.

منظر اخیرا کمی اضافه وزن پیدا کرده بود و این موضوع باعث دلخوری اش شده بود.هر چه فکر می کرد،نمی دانست آن شب چه بپوشد که بتواند چربی های اضافی را استتار کند.آن قدر فرصت نداشت که رژیم بگیرد بگیرد و لاغر شود.به خصوص که ماه منیر منتظر این بود که یکی از زن های فامیل چاق شود و او با زبان تلخ و نیشدارش او را بیازارد.هر چند روابطی که بین او و منظر حکمفرما بود بسیار گرم و صمیمیانه می نمود،با این وجود منظر می دانست که هیچ چیز از دیدگاه تیزبین ماه منیر مخفی نمی ماند.

در میان سکوت سنگینی که حکمفرما بود،فرهاد نگاهی به آیینه ماشین انداخت و گیتی را متفکر و مغموم دید.با مهربانی و محبتی که همیشه هنگام گفت و گو با دخترش در آن احساس می شد،پرسید:"نازنینم،دختر قشنگم،چرا تو فکری؟"

گیتی به اجبار لبخندی زد و گفت:"هیچی،دلم براشون می سوزه!بیچاره پسره معلوم نیست چه موقع بتونه بلند بشه و راه بره!می ترسم از کار و کاسبی بیوفته و نتونه دیگه کار کنه."

فرهاد بلافاصله پاسخ داد:"نه،اصلا این طور نیست!بهتره دیگه فکرش رو نکنی.خاطرت جمع،نمی ذارم آب تو دلشون تکون بخوره.همین فردا باباش رو می کشم کنار باهاش صحبت می کنم،بهش می گم در هر حال ضرر و زیانشون رو جبران می کنم."

منظر بدون توجه به گفت و گو آنها پرسید:"راستی فرهاد!به نظر تو بهتره شب جمعه شامو از بیرون سفارش بدیم یا تو خونه بپزیم؟"

ناگهان گیتی یادش آمد که هنوز به دوستش،نازنین زنگ نزده و دعوتش نکرده است.فرهاد هم سری تکان داد و گفت:"هر جور خودت صلاح می دونی!فقط سعی کن خودت رو زیاد خسته نکنی تا شب مهمونی مثل همیشه ترگل و ورگل و خوشگل باشی!"


romangram.com | @romangram_com