#هلاک_و_هستی_پارت_14

خون به صورت سعید دوید و با لکنت گفت:"من تصادف نکردم،جناب!دخترتون به من زدن!"

گیتی سرخ شد و بلافاصله جواب داد:"بله،درسته!حق با شماست!من واقعا از این موضوع متاسفم!معذرت می خوام!حاضرم برای جبرانش هر کاری که بگین انجام بدم!"

سعید از گفته اش پشیمان شد. دوست نداشت تا آن حد گیتی را ناراحت کند.هر چه به سوی او کشیده می شد،از پدر و مادرش دور و منزجر می گشت.به خصوص در چشم های منظر،مادر گیتی،دنیای کبر و تحقیر می دید و از آن رنج می کشید.خانواده بزرگمهر برای مداوای او سنگ تمام گذاشته بودند.اتاق خصوصی با همراه،و کلیه امکانات رفاهی دیگر.

گیتی بعد از دقایقی کوتاه،از بویی که در اتاق پیچیده بود احساس خفگی و انزجار به او دست داده بود.دیگر تاب ماندن نداشت،اما ادب حکم می کرد دقایقی بیشتر بماند و از آنها دلجویی کند. چشمش به دست های پینه بسته تراب افتاد و بلافاصله نگاهش را دزدید،اما نمی توانست متوجه چادر مندرس مادر سعید و کفش های بزرگ و بی قواره ی پدر او نشود.سرانجام به هر زحمتی بود از آنها خداحافظی کرد و با عجله از اتاق بیرون آمد.پشت سرش،منظر و فرهاد خارج شدند و هر سه نفری نفسی عمیق کشیدند و به یکدیگر نگاه کردند.گویی از بند رها شده بودند.

هنگامی که سوار ماشین شدند،منظر پرسید:"فرهاد،چه قدر باید توی بیمارستان بمونه؟"

فرهاد پاسخ داد:"نمی دونم،ولی فکر کنم بدجوری صدمه دیده.در هر حال تا بهبودی کامل مجبورم توی بیمارستان نگه ش دارم.ننه باباش رو که دیدی،معلومه آه در بساط ندارن.باید هر طوری شده بهشون کمک کنم.از اون آدم ها هم نیستن که صدقه قبول کنن،بهشون بر می خوره."

گیتی در سکوت به آنها گوش می داد و حرفی نمی زد.منظر پشت چشمی نازک کرد و گفت: " بهشون بر می خوره؟بیخود!باید از خداشون هم باشه!"

گیتی دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت گفت:"این چه حرفیه می زنی،مامان؟اگه پول ندارن،دلیل این نیست که گدا و پست باشن و دست جلوی همه دراز کنن!"

romangram.com | @romangram_com