#هلاک_و_هستی_پارت_13


سعید به محض شنیدن سخنان پدرش،اشک در چشم هایش جمع شد.از اینکه ناقص شده باشد و دیگر نتواند ساز بزند،وحشت سراپایش را فراگرفت.این ترس و هراس در چشم هایش به وضوح دیده می شد.به محض اینکه خواست حرفی بزند،در اتاقش باز شد و گیتی و پدر و مادرش وارد شدند.

سعید به مجرد دیدن گیتی،با آن سر و وضع شیک و زیبا،زبانش بند آمد و محو چهره یزیبای دختر جوان شد.ناگهان همه چیز را فراموش کرد و تمام نگرانی هایش از وجود مجروح و دردناکش،رخت بر بستند و او را ترک کردند.در عمرش چشم هایی به این زیبایی و چهره ای به این معصومی و قشنگی ندیده بود.بوی عطر گیتی فضای اتاق را پر کرد.سعید به آرامی نگاهش را از صورت دختر جوان برگردانید و با آقا و خانم بزرگمهر چشم دوخت.با وجود چهرخ ی مهربان و لبخندی که بر لبشان بود،سعید تکبر و سردی را از وجودشان به خوبی احساس میکرد.آنها،هر سه،از او نبودند.آنها از سعید و خانواده اش فرسنگ ها فاصله داشتند و کاملا مشخص بود که از روی انسانیت و وظیفه ای که بر گردنشان بود به دیدارش آمده اند و می خواهند هر چه زودتر سند بهبودی او را به دست بگیرند و از آنجا فرار کنند.

تراب و همسرش گوشه ای ایستاده و با شرم و فروتنی سرشان را به زیر انداخته بودند.لبخندی بر لب های تراب بود که آتش به دل سعید می زد.برایش جالب بود،هم او را به زیر ماشین گرفته بودند و هم اینکه با اجبار و سردی به ملاقاتش آمده و این گونه خانواده اش را تحت فشار و خجالت قرار داده بودند .گویی لال شده بودقرار گرفته است.

سعید به محض شنیدن سخنان پدرش،اشک در چشم هایش جمع شد.از اینکه ناقص شده باشد و دیگر نتواند ساز بزند،وحشت سراپایش را فراگرفت.این ترس و هراس در چشم هایش به وضوح دیده می شد.به محض اینکه خواست حرفی بزند،در اتاقش باز شد و گیتی و پدر و مادرش وارد شدند.

سعید به مجرد دیدن گیتی،با آن سر و وضع شیک و زیبا،زبانش بند آمد و محو چهره ی زیبای دختر جوان شد.ناگهان همه چیز را فراموش کرد و تمام نگرانی هایش از وجود مجروح و دردناکش،رخت بر بستند و او را ترک کردند.در عمرش چشم هایی به این زیبایی و چهره ای به این معصومی و قشنگی ندیده بود.بوی عطر گیتی فضای اتاق را پر کرد.سعید به آرامی نگاهش را از صورت دختر جوان برگرداند و به آقا و خانم بزرگمهر چشم دوخت.با وجود چهره ی مهربان و لبخندی که بر لبانشان بود،سعید تکبر و سردی را در وجودشان به خوبی احساس می کرد.آنها،هر سه،از او نبودند.آنها از سعید و خانواده اش فرسنگ ها فاصله داشتند و کاملا مشخص بود که از روی انسانیت و وظیفه ای که بر گردنشان بود به دیدارش آمده اند و می خواهند هر چه زودتر سند بهبودی او را به دست بگیرند و از آنجا فرار کنند.

تراب و همسرش گوشه ای ایستاده و با شرم و فروتنی سرشان را به زیر انداخته بودند.لبخندی بر لب های تراب نمودار بود که آتش به دل سعید می زد.برایش جالب بود،هم او را به زیر ماشین گرفته بودند و هم اینکه با اجبار و سردی به ملاقاتش آمده و این گونه خانواده اش را تحت فشار و خجالت قرار داده بودند .گویی لال شده بود و سخنی نمی توانست ادا کند.

اما فرهاد بزرگمهر به سخن آمد و گفت:"سلام عرض می کنم،جوون!من بزرگمهر هستم پدر گیتی هستم.همون خانومی که باهاش تصادف کردی!"


romangram.com | @romangram_com