#هلاک_و_هستی_پارت_12
سعید سال آخر هنرستان موسیقی بود و تار می نواخت.با وجودی که هنوز دوران هنرجویی را سپری می کرد،از دیگر هم قطارانش متمایز و برتر بود.استادش حساسیت و علاقه خاصی به او نشان می داد و آینده ی روشنی را برایش پیش بینی می کرد.استاد او مشهور به مهران سایه بود و یکی از زبر دست ترین و مشهور ترین نوازنده های تار محسوب می شد.در تمام کنسرت های خوانندگان درجه یک،شرکت داشت و آهنگسازی او هم کم از نواختنش نبود.
سعید،به خاطر مشکلات مالی و خانوادگی دیرتر از معمول به هنرستان رفته بود و از دیگر هنر جویان موسیقی چند سالی بزرگ تر بود.هر چند دکتر معالجش او را به نحو احسن عمل کرده بود و از نتیجه کار رضایت کامل داشت و نیز او را مطمئن ساخته بود که بعد از یکی دو ماه به راحتی می تواند حرکت کند و فعالیت های روزمره را از سر گیرد،اما او به شدت نگران وضع سلامتی اش بود و هراس داشت که دیگر نتواند به راحتی ساز بزند و کار کتد.دردی موذی و سوزشی پنهان در یکی از مهره های انتهایی کمرش او را به شدت می آزرد و رنج می داد.
برخورد او با ماشین گیتی،بد شانسی بزرگ بود که در حساس ترین مرحله زندگی گریبانگیرش شده بود.اوضاع مالی خوبی نداشت و اجاره خانه شان دو ماهی بود که عقب افتاده بود.از زمان برخورد با اتومبیل تا زمانی که او را عمل کردند و به هوش آمد،چیزی به خاطر نداشت.فقط هنگامی که چشمهایش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد،به جای باغ بزرگ و مشجر انگورهای آغ بابا که در تمامی مدت بی هوشی در آن سیر می کرد،خود را در اتاق تاریک و کوچکی دید که برایش بیگانه و نا آشنا بود.
سعید بیشتر عمر خود را در آن باغ سپری کرده بود و گوشه و کنار آنجا را مانند کف دستش می شناخت.درخت های تاک آن آغ بابا هر سال آن قدر پر بار و سنگین می شدند که یاری نگهداری آنها را نداشتند.هر سال تابستان برنامه انگور چینی و چیدن آنها در جعبه های مخصوص تمام وقت تراب،پدر سعید،و بچه هایش را می گرفت.زنش،آسیه خانم،هم از این امر مستثنا نبود.حاج آقا گرمایی،که افراد فامیل او را آغ بابا صدا می کردند،چندین کارگر اضافی هم استخدام می کرد تا هر چه زودتر و بیشتر چیدن انگورها انجام شود و آنها را برای فروش روانه ی بازارهای میوه می کرد.
آبیاری و رسیدگی به تاک ها در تمام مدت سال به عهده تراب بود.چاه بزرگ و عمیقی که در وسط باغ قرار داشت، از عهده آبیاری تمام درخت های باغ بر می آمد و باغ را سر سبزی و سر زندگی خاصی می بخشید.آغ بابا برای حمل و نقل انگورهایش از دو گاری و چندین الاغی که در باغ به سر می بردند، استفاده می کرد.یکی از الاغ هایش که از بقیه سن بیشتری داشت و به سنین کهولت رسیده بود،به خر بزرگ اغ بابا معروف بود.غیر از سنش،هیکلش هم از بقیه درشت تر و بزرگ تر بود.او به تنهایی می توانست یک گاری حامل جعبه های متعدد انگور را حمل کند وتا بازار شهر برساند.نجابت و بردباری از چهره اش هویدا بود و تراب علاقه ی خاصی به او داشت.یکی از تفرحات سعید در دوران کودکی اش سوار شدن بر خر بزرگه و باغ را دور زدن بود.تراب می دانست که خر بزرگه حیوان مطمئن و مهربانی است و لگد پرانی نمی کند.
حاج آقا گرمایی دارای فرزندان و نوه های زیادی بود که اغلب اوقات در باغ دور هم جمع می شدند و به گپ و گفت و گو می نشستند.او سه بار ازدواج کرده بود و دو زن قبلی اش فوت کرده بودند.بچه ها روابط خوبی با هم نداشتند،اما به خاطر پدرشان و در باطن به خاطر ثروت بی کران آغ بابا،حفظ ظاهر می کردند و معاشرت هایشان با یکدیگر را ادامه داشت.سعید سنین کودکی و بلوغ و جوانی اش را نزد آغ بابا و در باغ او سپری کرده بود و بعد از فوت او بود که مجبور به ترک باغ و خانه و زندگی چندین ساله شان شده بود.سهمی هم به تراب رسیده بود که تا حدی می توانست کفاف زندگی او را بدهد.
سعید از کودکی عاشق هر گونه نوای ساز و موسیقی بود.هرگاه که صدای سازی از رادیوی آغ بابا می شنید،هر کاری که داشت کنار می گذاشت و می نشست و به نوای ساز و آواز گوش فرا می داد.هنگامی که تنها بود و یا به توالت می رفت و می نشست،دقایقی طولانی صدایش را سر می داد و می خواند.توالت در گوشه ای از باغ قرار داشت و برای سعید جای دنج و خلوتی محسوب می شد که می توانست آواز بخواند و از صدای خودش لذت ببرد.این کار او باعث خنده و تفریح همگان شده بود،به طوری که هر وقت صدای او بلند می شد همه می فهمیدند که سعید به توالت رفته و آنجا اشغال شده.
هنگامی که به هوش آمد،یلافاصله او را به یکی از اتاق های بخش انتقال دادند.در حالت خواب و بیداری چهره نگران پدرش و بعد صورت رنج کشیده ی مادرش جلوی چشمهایش نمودار شدند .نمی دانست کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.اما قبل از اینکه گیتی و خانواده ی او را ملاقات کند،پدرش برایش شرح داد که چگونه تصادف کرده و مورد مداوا قرار گرفته است.
romangram.com | @romangram_com