#هلاک_و_هستی_پارت_11
بالاخره آقای مسنی پا در میانی کرد و گفت:"دخترم،بهتره این جوون رو سوار ماشین کنی و به اولین بیمارستان برسونی.هنوز زنده س و داره نفس می کشه!"
گیتی با دستپاچگی گفت:"چشم،می شه......می شه کمکم کنین؟"
چند نفر بدن مجروح جوان را در صندلی عقب گذاشتند و همان آقایی که پیشنهاد داده بود ،سوار ماشین شد و او را به بیمارستان رساندند.بلافاصله کمک های اولیه را در مورد جوان انجام دادند و در این فاصله گیتی با پدرش تماس گرفت و ساعتی بعد فرهاد و منظر هراسان و نگران خود را به او رساندند.
گیتی با دیدن آنها قوت دلی گرفت و خود را در آغوش پدر انداخت و تا می توانست گریه کرد.خوشبختانه،برخورد اتومبیل شدید نبود و جوان را پس از عمل خراحی که روی یکی از پاهایش انجام شده بود و نیز شکستگی یکی از دنده هایش،به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند و به اطلاع گیتی و پدر و مادرش رساندند که خطر به کلی رفع شده است.
آنها تا شب هنگام در بیمارستان بودند و با پدر و مادر جوان مجروح آشنا شدند و فرهاد به آنها قول داد که تا بهبودی فرزندشان تمام مخارج بیمارستان را می پردازد و هر گونه خسارتی را جبران می کند.آن شب گیتی حال خوشی نداشت و تمام مدت صحنه ی برخورد ماشین با جوان ناشناس ذهن او را مغشوش و آزرده می کرد.
فردای آن روز،همراه پدرش با دسته گل بزرگی به بیمارستان رفت .حال جوان،که سعید مهرابی نام داشت،خوب و رو به بهبود بود و قرار بود که بعد از ظهر همان روز به بخش عمومی انتقال داده شود .گیتی روز قبل با پدر و مادر سعید آشنا شد و به مجرد دیدن آنها لبخند زد و دسته گل را به مادر او تقدیم کرد.
برخورد آقا و خانم مهرابی،با وجود شنیدن خبر تصادف و اطلاع از مجروح شدن پسرشان،با خانواده بزرگمهر معقول و خوب بود.تراب مهرابی و همسرش چند سالی بود که از مشهد به تهران نقل مکان کرده بودند.سعید تنها پسر و آخرین فرزند آنها بود.دو دختر بزرگ ترشان ازدواج کرده و در مشهد زندگی می کردند.
romangram.com | @romangram_com