#هلاک_و_هستی_پارت_10
در مراسم ازدواج کامران،یکی از دوستانش که روزبه نام داشت،به مجرد دیدن گیتی،در یک نگاه عاشق او شد و چند روز بعد تقاضای ازدواج کرد.این موضوع از نظر فرهاد و منظر قابل قبول نبود.به خصوص که روزبه تا ماه دیگر می بایست به امریکا بر می گشت و به درسش ادامه می داد.اما در طول آن یک ماه آن قدر به دیدار خانواده بزرگمهر آمد و تلفنی اظهار محبت و عشق کرد که کم کم به صورت مزاحمی جلوه گر شد و فرهاد به پسرش کامران اخطار داد اگر بیش از این روزبه اصرار بورزد و تقاضایش را تکرار کند،برخورد تندی با او خواهد کرد.از سوی دیگر،گیتی هم تحت تأثیر محبت ها و توجهات او قرار گفته بود و با وجودی که تصمیم داشت تحصلش را ادامه دهد و مدرک خود را بگیرد،بدش نمی آمد که تا پایان دانشگاهش پیوندی محکم و عاشقانه با روزبه ببندد و بعد با او ازدواج کند.
روزبه جوان خوش تیپ و جذابی بود و از هر لحاظ برازنده و در خور گیتی به نظر می آمد.اما منظر و فرهاد به شدت با این امر مخالف بودند و عقیده داشتند رفتن روزبه از ایران،و دوری اش از گیتی،باعث به وجود آمدن هزاران هزار مسئله و مشکل خواهد شد.
تابستان به پایان رسید،گیتی به دانشگاه رفت و روزبه با دست خالی به امریکا بازگشت.اما پدر و مادرش سعی کردند روابط دوستانه خود را با خانواده بزرگمهر همچنان پا بر جا و برقرار نگه دارند و تماس های تلفنی و دیدار های گهگاه را ادامه دادند.خود روزبه هم به طور غیر مستقیم و گاهی با کارت و نامه با گیتی تماس می گرفت.
پس از گذشت چند ماه،فاصله تماس ها و تلفن ها زیاد شد و به تدریج رنگ و حال عشق و عاشقی روزبه و گیتی کم رنگ و کم رنگ تر شد. از آنجا که طول مدت دیدار آنها زیاد نبود و گیتی با مرد جوان هیچ گونه دیدار و تماس نزدیکی نداشت،دوری و بی خبری از روزبه چندان او را نیازرد و چون دختر مغرور و یک دنده ای بود،سعی کرد او را به دست فراموشی بسپارد و تمام هم وغم خود را صرف گذراندن واحد های درسی اش بکند.
بعد از پایان سال دوم،گیتی همراه پدر و مادرش به مسافرتی طولانی رفت و اواخر شهریور به ایران بازگشت.چند روز پس از بازگشت،خبر دار شد روزبه به ایران آمده و چندین بار سراغ او را از فامیل و دوستان گرفته و بعد هم مجبور به بازگشت شده است.گیتی سر از کار او در نمی آورد.بعد از چندین ماه بی خبری دوباره سر و کله اش پیدا شده و سراغ او را گرفته بود.در هر حال،برایش مهم نبود.
بعد از دو ماه مسافرت خوب و لذت بخش آن چنان سر حال و پرانرژی بود که با روحیه ای شاد و مثبت سال سوم دانشگاه را شروع کرد.هنوز دو ماهی از ورودش نگذشته بودکه برایش اتفاق ناخوشایندی افتاد و ضربه ی سختی بر روح جوان و حساس او فرود آمد.یک روز صبح که مثل سایر روزها راهی دانشگاه بود،بر اثر یک غفلت کوچک با جوانی تصادف کرد و او نقش بر زمین شد.در وهله اول،دست و پایش را گم کرد و نمی دانست چه کند.ناگهان به خود آمد و از ماشین پیاده شد و با بدن مجروح و خونین جوان پیچاره مواجه گشت،سیل فحش و ناسزا و ملامت و سرزنش بود که بر سرش فرود آمد.
به گریه افتاد و با زاری رو به افرادی که اطرافش جمع شده بودند کرد و گفت:"معذرت می خوام!متوجه نشدم!حالا چی کار کنم؟"
جوان دیگر که شاهد ماجرا بود ،گفت:"معذرت چیه،خانوم؟زدی جوون مردمو کشتی معذرت می خوای!"
romangram.com | @romangram_com