#هکر_قلب_پارت_95
کامران نیم نگاهی به شهاب انداخت تا ببینه نظرش چیه...ولی قبل از اینکه شهاب چیزی بگه نیاپوری گفت:
_کجا میخواین برین بابا؟تازه سر شبه؟بشینین دور هم یکم گپ بزنیم کم کم خانم منم میاد.
سروناز در حالیکه توی فکر بود گفت:نه.ممنون.اگه مشکلی نیست منو کامران برمیگردیم.
نیاپوری با نارضایتی گفت:هرجور راحتین...
شهاب دست چپم رو بین دستاش گرفت و از جاش بلند شد و گفت:
_بهتره ما هم دیگه بریم.
نیاپوری هم ازجاش بلند شد و گفت:نشد دیگه شهاب جان...خیلی وقته ندیدمت...باید بیشتر بمونی..
شهاب خونسرد گفت:
_ممنونم.ولی هلیا فردا دانشگاه داره.باید زودتر برش گردونم.
با چشمایی که اندازه ی گردو شده بود برگشتم سمتش...برو از عمه ات مایه بزار..با من چیکار داری...اینم هرجا کم میاره اسم منو میاره....
بلاخره بعد از کلی تعارف کردن و حرف زدن از باغ خارج شدیم...
یه بار دیگه به سر در باغ نگاه کردم..دلم نمیخواست همچسن جای خوبی رو هیچوقت فراموش کنم...
از سروناز و کامران هم جدا شدیم.در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.شهاب هم از اون سمت سوار شد..
ماشین رو روشن کرد....به ساعت نگاه کردم.یازده بود....در سکوت داشتیم به سمت خونه ی ما میرفتیم...
شیشه ها همه بالا بود و کولر ماشین روشن بود...این فضای بسته عطر شهاب رو بیشتر به مشامم میرسوند...خیلی دوست داشتم به ذهنم سر و سامون بدم...باید میفهمیدم این حس های متضادی که نسبت به شهاب دارم واسه ی چیه؟!!حس حسادت...غیرت...تعصب....غرور...... .اینا نشونه های خوبی نبودن..من رو میترسوند...
لحظه ی آخر که داشتم از ماشینش پیاده میشدم گفتم:
_ممنون.
و با شیطنت گفتم:بالا نمیای؟
برای اولین بار امشب لبخند زد و نگاهم کرد...با همون لبخند گفت:زودتر برو بالا..
پیاده شدم و در ماشین رو بستم...شیشه رو داد پایین.گفتم:
_تو برو.منم میرم.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد..حساب کار اومد دستم..
.برای همین خداحافظی کردم و به سمت آپارتمانمون رفتم..وقتی وارد ساختمون شدم صدای حرکت کردن ماشینش رو شنیدم...
romangram.com | @romangram_com