#هکر_قلب_پارت_93

سروناز هم اومد وسط حرف شهاب و با عصبانیت گفت:
_اما تو ب*و*سیدیش...
شهاب از بین دندون های به هم چسبیده غرید:مواظب حرف زدنت باش...من هرگز نخواستم که اون رو بب*و*سم...
داشتم از بحث بینشون دیوونه میشدم...قلبم تند تند میزد...اعصابم به هم ریخته بود...
حرف کدوم درست بود؟یعنی شهاب با این غرور اون دختر رو ب*و*سیده بود؟!
_نخواستی ولی تــــــو اونو ب*و*ســــیدی
شهاب بدون اینکه چشماش رو از روی سروناز برداره چند لحظه نگاهش کرد و وقتی که خونسرد شد گفت:
_دوست تو هیچ ارزشی برای خودش قایل نبود..میدونی عقایدش چی بودن؟
وقتی دید سروناز چیزی نگفت خودش ادامه داد:
_از نظر اون فقط عشق خودش مهمه...وقتی عاشق شد 6 دونگ خودش رو در اختیار کسی که دوسش داره قرار میده.و اصلا هم براش مهم نیست که من میخوامش یا نه...من علاقه ای به ب*و*سیدن اون نداشتم..دوبار براش خندیدم خودش رو کاملا باخت..و اگه یادت باشه بعد از همون ب*و*سه بود که من باهاش دیگه مثل سابق رفتار نکردم.....ساحل عاشق من نیست...فقط ه*و*س داره...اون از من برای خودش یک خدا ساخته.میفهمی یعنی چی؟
توی تاریکی خم شد سمت جلو...
_یعنی اگه بتونه کسی بهتر از من رو پیدا کنه میره سمت اون...
چشمای سروناز گرد شده بود...
من هم توی شوک بودم...کامران چیزی نمیگفت....
سکوتی بینمون برقرار بود که شهاب برعکس همه ی ما با خون سردی به تاب تکیه داد و مشغول پیپ کشیدن شد...
یه فکر عین پتک داشت بر افکارم ضربه میزد....((شهاب و ساحل همدیگه رو ب*و*سیده بودن.....ب*و*سیده بودن....لب های شهاب روی لبهای یه نفر دیگه.....لعنتی ...لعنتی....))......
نگاهی به شهاب انداختم...اون هم به من نگاه کرد..تو چشاش هیچ اثری از ناراحتی ندیدم...احساس من براش مهم نبود...هیچ ارزشی جز کار براش نداشتم...پس چرا من انقدر بهش فکر میکنم؟!!به خودم نهیب زدم...چرا بهش فکر میکنی هلیا.....مثل خودش میشم تا بفهمه دنیا دست کیه...
شهاب دوباره خواست من رو توی بغلش بگیره ولی اینبار من مقاومت بیشتری کردم تا زیاد بهش نزدیک نشم...
سروناز توی فکر رفته بود...کامران صداش در نمیومد..و شهاب هم بیخیال پیپ میکشید..و من درگیر بین افکارم دست و پا میزدم...
با اینکه سعی داشتم از شهاب فاصله بگیرم ولی خیلی دوست داشتم بدونم این ساحل کیه...
سکوت سنگین بینمون توسط صدای یه مردی شکسته شد...سرم رو بلند کردم...یه مرد حدودا 40 ساله ی کت و شلواری و شیک پوش بود که با لبخند داشت میمومد سمتمون و از همون فاصله گفت:
_بَه...ببین کی اینجاست؟دیگه بی خبر میای آقا شهاب...
شهاب ازم فاصله گرفت و از جاش بلند شد...با هم دست دادن...لبخند مردانه ای زدو گفت:

romangram.com | @romangram_com