#هکر_قلب_پارت_92
کامران و سروناز هم روی تاب رو به روییه ما نشستن....پشت چشمی برای سروناز نازک کردم...با خودش چی فکر کرده بود!!به من میگن هلیا...
شهاب با پاهاش آروم تاب رو تکون داد...منو کاملا کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش و نزدیک گردنش بود....
سروناز خیره به ما نگاه میکرد..ولی کامران نگاهی به اطراف انداخت و گفت:اینجا واقعا بی نظیره...
حس کردم دست شهاب رفت توی جیبش...اول متوجه نشدم چی در آورد..ولی بعد عطر خوشی به مشامم رسید...داشت پیپ میکشید...خودمو بیشتر تو بغلش فرو بردم..که این از نگاه سروناز دور نموند...
رو به شهاب به آرومی گفت:
_میخوای با ساحل چیکار کنی؟
سرجام خشک شدم...ساحل؟؟؟ساحل کیه؟چه ربطی به شهاب داره؟حس کردم قفسه ی سینه ی شهاب با خشم دوبار بالا و پایین رفت....سروناز حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود و در همون حال ادامه داد:
_میدونی که ساحل بخاطر تو به اون ماموریت سخت رفته...ماموریتی که امکان داره جونش رو هم از دست بده...
سعی کردم از بغل شهاب بیام بیرون تا راحت تر به بحثشون گوش کنم.ولی دستای شهاب که دورم بود مانع شد...
صدای مغرور و محکم شهاب رو شنیدم:
_من به ساحل هیچ تعهدی ندادم..
سروناز با خشم گفت:
_ولی ساحل تو رو بیشتر از جونش میخواد..چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟
کامران متعجب داشت به این بحث گوش میکرد...ولی من غیر از تعجب کمی هم عصبانی بودم...
شهاب من رو از توی آغوشش بلند کرد و خم شد و خیره به سروناز گفت:
_تو مثل اینکه حواست نیست من ازدواج کردم...
چند لحظه همون طور نگاهش کرد که من جای سروناز کم مونده بود خودمو خراب کنم...
سپس دوباره تکیه داد و بی احساس گفت:نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم.
سروناز آب دهنش رو قورت داد..ولی همچنان به شهاب نگاه میکرد...
آروم گفت:
_شهاب...اما ساحل حتی خبر نداره تو نامزد کردی...میدونی اگه بشنوه ...
شهاب اومد وسط حرفش:
_خوب گوش کن سروناز...بین منو ساحل چیزی نبوده...من بارها بهش گفتم به ازدواج با من فکر نکنه...
romangram.com | @romangram_com