#هکر_قلب_پارت_91

منو به خودش نزدیک تر کرد و به آرومی راه افتاد...لعنت به من..چرا اینطوری میشم...آدم باش هلیا...آدم باش...وگرنه برگردی خونه حسابتو میرسم...
اصلا شهاب کیه؟!! آفرین دختر خوب...تو اصلا شهاب رو نمیشناسی...
بیخیال به اطرافم نگاه کردم..کامران و سروناز هم دنبالمون اومدن...
عجب هوای خوبی بود...شب گردی واقعا حال میداد...
یاد بابا افتادم....یعنی الان اگه میفهمید من دارم همچین کارایی میکنم چه واکنشی نشون میداد؟ منو میکشت یا خودشو؟
نفسم رو با حسرت بیرون دادم...مطمئنم براش اصلا مهم نیست...افکار اروپایی...لعنت به این افکار....
سروناز رفت کنار شهاب و کامران اومد سمت من...صدای سروناز رو شنیدم که به آرومی گفت:
_کی قصد دارین عروسی بگیرین شهاب؟
شهاب نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:هنوز در این مورد تصمیم نگرفتیم...
کامران گفت:چرا؟شما دو تا که مشکلی ندارین!پس مراسم عروسیتون نباید خیلی دیر باشه.
بدون اینکه تغییری در شهاب دیده بشه با همون خونسردی و جوری که انگار از قبل میدونست این سوال ها ازش پرسیده میشه گفت:
_برای دانشگاه هلیا صبر میکنیم؟
_حرفایی میزنیا شهاب....
کامران داشت حرف میزد که چشمم به تاب های خونواده گی خورد و بدون فکر با هیجان گفتم:
_اِوا تاب...شهاب بریم اون جا؟
شهاب که بخاطر هیجان من ایستاده بود با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد...تازه متوجه شدم وسط حرف کامران اومدم..آخه این چه کاریه دختر...مگه تو بچه ای!! برگشتم سمت کامران و گفتم:
_واقعا عذر میخوام کامران..حواسم نبود...
_خواهش میکنم.مشکلی نیست
چه زود هم باهاش خودمونی شده بودم..
.سروناز داشت با نیشخند نگاهم میکرد که دستم توسط شهاب کشیده شد...
داشت منو به سمت تاب ها میبرد...ای دمت گرم پسر...بخور سروناز جان...
این آقا شهابتون تا تمام شدن برنامه ها گوش به حرف منه...بســــوز.....
تاب های خونوادگی دو به دو رو به هم بودن...در کل سه جفت تاب بود....شهاب به سمت گوشه ای ترینشون که کنارش درخت کاری شده بود رفت...من هم دنبالش..با هم روی تاب نشستیم..

romangram.com | @romangram_com