#هکر_قلب_پارت_88

بوی عطرش مشامم رو پر کرده بود...باغ خلوتی بود....از دور سروناز و کامران رو دیدم که روی یک تختی نشسته بودن..
.چه جالب...به اینجا نمیخورد که سنتی باشه...نکنه میخوایم آبگوشت هم بخوریم..
عجب صحنه ای بشه...مرد بزرگ هک ایران پیاز بزاره زیر دستش ومحکم بکوبه روش و بادهن پر حرف بزنه و به به و چه چه کنه...
خندم گرفت ....که این از چشای تیز بین شهاب دور نموند..خیره و سنگین نگاهم کرد که براش ابرو بالا انداختم....بـــــله.پس چی فکر کردی؟فکر کردی
فقط خودت بلدی ابرو بالا بندازی....
کامران و سروناز غرق صحبت بودن که با دیدن ما از جاشون بلند شدن...شهاب و کامران دست دادن منو سروناز هم دست دادیم.ولی نمیدونم چرا تو حرکاتش اکراه بود...دختره خود درگیری داره.از همین اول شروع کرده...من با کمی فاصله از شهاب نشستم که کامران با لبخندی که صورتش رو مزین کرده بود گفت:
_چرا دیر کردین؟نیم ساعت از وقت قرارمون گذشته...
شهاب که یه گوشه نشسته بود من رو هم باخشونت مردونه ای سمت خودش کشید که قلبم اومد تو دهنم و گفت:
_بخاطر هلیامعطل شدیم.
هنوز از شوک کارش بیرون نیومده بودم که با این حرفش با چشمایی گرد تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
_چرا میندازی تقصیر من شهاب؟خودت خواستی بریم سالن بدن سازی؟
سروناز که ساکت بود با شنیدن این حرف با لحن مرموز و متعجبی گفت:
_سالن بدن سازی؟منظورت همونیه که تو خونه ی شهابه؟
_آره.چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
_آخه شهاب اصلا خوششون نمیومد کسی پاش رو اون جا بزاره...انقدر حساسیت نشون میداد که همه فکر میکردن شهاب گنجاشو اون جا قایم میکنه.....الان که میگی از اون جا اومدین.....
سکوت کرد...شهاب با نیمچه اخمی نگاهش کرد و گفت:فکر نمیکنی همسرم با آدمای عادی فرق داشته باشه؟
سروناز که فهمید شهاب کمی عصبانی شده نیمچه لبخند مزحکی زد و گفت:البته.بر منکرش لعنت...
همون موقع برای گرفتن سفارش ها اومدن...نگاهم به شهاب بود که همچنان با اخم سروناز رو زیر نظر گرفته بود...متوجه نگاهم شد و اینبار خیره من رو نگاه کرد....
داغ شدم...بدون اینکه چشماش رو از روم برداره سفارش همه مون رو گرفت و به پیشخدمت گفت.
چرا جدیدا اینطوری شده بودم...آخه بی جنبه ای هم تا این حد؟!!حالا خوبه کار دیگه ای نکرده فقط کنارت نشسته که انقدر داغ میکنی.والا عیبه..ایراده...خانمی شدی واسه خودت.آخه این حس ها چیه که میاد سراغت..
کامران و شهاب سرگرم بحث و گفت و گو شدن.طبق گفته های شهاب خونواده ی کامران و سروناز هم توی اطلاعات بودن....
خداییش دیگه حتی میترسیدم تو خلوتم دو کلوم با خودم حرف بزنم...پشیمون بودم..آره ...از وارد شدن توی این بازی شدیدا پشیمون بودم...ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت....باید تا تهش میرفتم..و معلوم نبود توی این راه چه اتفاقاتی برام میفتاد....

romangram.com | @romangram_com