#هکر_قلب_پارت_87
_میریم خونشون؟
_نه.توی یه باغ قرار گذاشتیم.
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم
.نه اون چیزی گفت نه من...
به شیشه تکیه دادم و به موسیقیه ملایم فیلم مادیگیلیانی گوش دادم...
ماشین از حرکت ایستاد...از ماشین پیاده شدم....
نگاهم سمت باغ چرخید.....عجب باغی بود...دلم میخواست دهنمو باز کنم زل بزنم به باغش...لامصب از بیرون داشت چشمک میزد...
جدیدا چه جاهایی میرم.اون از شروین اینم از کامران و سروناز..
دستشون درد نکنه...به حق چیزای ندیده...
شهاب قفل ماشین رو زد و وقتی دید تکون نمیخورم به سمتم اومد و آرنجشو آورد سمتم.متوجه منظورش شدم..بازوهامو توی بازوهاش گره زدم و باهم به سمت باغ راه افتادیم.آروم پرسیدم:
_این بازی کی تموم میشه؟
نگاه بی احساسش به جلو بود ولی در جواب سوالم گفت:
_هنوز شروع نشده که بخواد تموم بشه.باید صبر بیشتری داشته باشی.
مشکل من همین صبر نداشتن بود دیگه.حالا از کجا صبر بیارم.
دوست دارم زودتر تکلیفم معلوم شه و برسیم به آخرش و منم مجبورت کنم بشینی هرچی که از هک یاد داری به من یاد بدی.فقط امیدوارم بعدش کارت به تیمارستان نکشه.
جلوی باغ یه مردی با لباس رسمی عین لباس سربازا وایساده بود.با دیدن ما سری خم کرد و گفت:
_خوش اومدین آقای پارسیان.
شهاب هم سری تکون داد و گفت:مهمونام هنوز نرسیدن؟
_یه ربعی میشه اومدن.
دیگه شهاب چیزی نگفت و با هم وارد باغ شدیم.
سر درش با درختای خاصی تزیین شده بود...
چه کیفی میداد یه جایی بیای که شناخته شده باشی...هرچند که این همه احترام بخاطر همراه بودنم با شهاب بود...
نمیدونم چرا جدیدا همش دلم میخواست خودم رو بیشتر به شهاب نزدیکم کنم..
romangram.com | @romangram_com