#هکر_قلب_پارت_84
اینطوری آخر سوتی میشد...
نگاه خیره اش برای لحظه ای رفت روی لبهام که قلبم اومد توی دهنم ...منم به لباهاش زل زدم..
یاد قضیه ی پنبه و آتیش افتادم...اون که آخر آتیش بود...یعنی از دور آدمو میسوزوند..وضعیت ما هم که سفید بود..یعنی صیقه بودیم...اگه الان نامزد واقعیم بود پا میشدم همچین ل.ب.ا.ش. میب*و*سیدم تو شوک بمونه.
نکبت اینطوری زل میزنه به لبام نمیگه هالی به هولی میشم.باید از این موقعیت فرار میکردم.
چون نه من حاضر بودم چشمامو اول بردارم نه اون که عین آقا بالاسرا نگام میکرد...
_بدن سازی کجا میری؟
ابروهاش ناخودآگاه بالا رفت و چشماش گرد شد و گفت:
_چطور؟
من هم بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:خیلی خوب ساختنت.
بر و بر نگاهم کرد و کم کم سرش رو اورد جلو و مماس با صورتم گفت:دوست داری؟
نفس داغش روی صورتم پخش میشد..نفسشم بو عطر میداد..
باید خوشحال باشه که زنش نیستم.اگه به من بود نمیزاشتم به جز برا من جای دیگه ای عطر بزنه.والا.
از این همه نزدیکی آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کشیدم کنار و گفتم:قابل تحمله.
شالم از روی سرم افتاده بود.دوباره جدی شد و با یه حرکت شال رو انداخت روی سرم.بلندم کرد و گفت:بریم.
مات موندم.یه اهنی اوهونی...یهو دستو میکشه نمیگه کش میام.درو باز کرد.دستمو از توی دستاش درآوردم و گفتم:
_هوی چه خبرته؟مگه داری افسار اسب میکشی.صبر کن شالمو درست کنم.
و تو دلم گفتم روانی و به سمت آینه رفتم.
چیزی نگفت.کنار در وایساد.از توی اینه دیدم که گوشیش رو از توی جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت...
شیش دونگ حواسم به جای لبه ی شالم رفت سمت حرفاش.
_سلام.خوبی؟
_آره.بلاخره معلوم شد کجا میریم؟
_باشه.45 دقیقه ی دیگه اونجاییم.
_خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com