#هکر_قلب_پارت_80

درحالیکه فلش رو توی کیفم میزاشتم گفت:
_کی وقت داری بریم بیرون؟
بیرون رفتن با سهیل رو دوست داشتم...برخلاف تصورات اولیه ام اون یک شخصیت آروم داشت که خیلی به دل مینشست....نمیدونستم باید واسه یکی قرار بزارم.حرف شهاب توی ذهنم اومد...حتی الامکان با سهیل قرار نزار...آیا الان باید به حرفش اهمیت میدادم؟آیا من همچین آدمی بودم؟لبخند مطمئنی به سهیل زدم و گفتم:
_معلوم نیست واسه ی کی بیفته.خودم بهت خبر میدم.
آروم گفت:باشه..ولی اگه میتونی زودتر قرار بزاریم...
دستم رو گذاشتم روی میز و موشکافانه سوال توی مغزم رو پرسیدم در حالیکه تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم:
_سهیل چرا شخصیتت عوض شده؟
متعجب گفت:منظورت چیه؟
_تو یک پسر مغرور و بهتره بگم تا یه حدی شرور بودی...الان برام عجیبه که انقدر...
نگاه مظلومش قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...شک نداشتم این نگاه عاشقانه اس...لب بالاییش رو کمی توی دهنش فرو برد و آروم گفت:
_یه نفر وارد زندگیم شد و همه چیزی رو که از خودم ساخته بودم به هم ریخت...غرور..خشونت...شرارت...همه چیز رو ازم گرفت..
بدون اینکه چیزی بگم توی چشماش خیره شدم..اون هم چشماش رو برنداشت...تا اینکه ناگهانی از جام بلند شدم و گفتم:
_بهتره بریم کلاس..استاد الان دیگه میرسه
شهاب از پشت تلفن گفت:کی میرسی؟
_الان دارم از خونه میام بیرون.تا نیم ساعت دیگه میرسم.
_باشه.لازم نیست با ماشین خودت بیای.زنگ بزن تاکسی تلفنی.برگشت دیروقته خودم میرسونمت.
بچمون تازه غیرتی شده بود.اون چندشب که نصفه شب تنهایی برمیگشتم چی؟!!.با اعتراض گفتم:
_نه ممنون.با ماشین خودم میام.
_گفتم ماشین نیار.
_اگه کسی ببینه؟
_تا وقتی با منی نگران نباش.
بدم نمیومد از اینکه با شهاب برگردم.خیلی بهتر از تنهایی بود.
واقعا هم بهش اعتماد داشتم.توی این چند تا برخوردی که با هم داشتیم و تحقیقاتی که در موردش کردم به اعتماد عمیقی نسبت بهش رسیدم..

romangram.com | @romangram_com