#هکر_قلب_پارت_79

پاهام سست شد.راست میگفت..نمیتونستم بهشون اعتماد کنم...نگاه تهدید کننده ای به شروین انداختم و به ناچار سوار ماشین شدم...حتی الامکان سرم رو چرخوندم تا چشمم به شروین نیفته...بار ها سعی کرده بود من رو بب*و*سه و من با خونسردی پسش زده بودم.ولی اینبار نمیدونم چیشد..شاید خیلی ناگهانی اومد سمتم...یا شاید فضای اونجا بود که خمارم کرده بود..با کلافه گی نفسش رو بیرون داد و حرکت کرد.توی راه سکوت محض بود...صدای هیچکدوممون در نمیومد...من به بی هواس بودنم فکر میکردم و اون شاید به کار اشتباهش..وسط راه بودیم ک بلاخره سکوت رو شکست و به آرومی گفت:
_شاید اون ب*و*سه تو رو اذیت کرد ولی برای من بهترین چیزی بود که میتونستم از کسی بگیرم..
برگشتم و چشمای وحشیمو بهش دوختم...بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:فردا صبح زود دوباره باید برم...
با اینکه عصبانی بودم ولی لحظه ای متعجب شدم و خواستم بگم واسه ی چی که خودش جوابم رو داد:
_مجبورم برای یه مدت دیگه ازت دل بکنم هلیا...میرم مسافرت..
آروم گفتم:دوباره میری پیش بابام؟
_نه اینبار باید برم یک کشور دیگه.عروسیه یکی از دوستامه.
بی اهمیت سرم رو به سمت پنجره برگردوندم.دستم رو گرفت و گفت:
_دلم برات تنگ میشه.ولی زود برمیگردم.
دستم رو پس کشیدم و چشم غره ای بهش رفتم و از زیر دندون هام غریدم:بهم دست نزن.
***
وارد سلف دانشگاه شدم که سهیل رو گوشه ای در کنار دوستاش دیدم.با دیدن من لحظه ای نگاه کرد و به سرعت از جاش بلند منتظر موندم که بهم برسه.وقتی کنارم قرار گرفت با خوش رویی گفتم:
_سلام خوبی؟
_سلام.ممنون .تو خوبی؟
_آره.کاری داری؟
به میزی اشاره کرد و گفت:
_اگه فلش آوردی بیا یه لحظه بشین تا فایل آماده شده رو بهت بدم.پس فردا باید تحویل بدیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
و به سمت میز مورد نظر حرکت کردم.اومد روی صندلیه کناریم نشست و لپ تاپش رو روشن کرد.با دقت تمام کارهایی که میکرد زیر نظر گرفتم.عجیب بود...اینبار میخواست جلوی من رمز رو بزنه....قلبم داشت از هیجان داشت میومد تو دهنم.دو تا چشم داشتم 1000 تا دیگه قرض گرفتم و عین وزغ زل زدم به کیبورد...حرف L یا همون م خودمون رو زد..ولی بقیش رو انقدر با سرعت زد توی کف موندم...اه لعنتی ...انگار داره رمز چیو وارد میکنه.خب آروم تر میزدی دیگه.هی روی روان من کار میکنن.همه ی حس و حالم رفت.ولی خب هنوز زود بود برای کنار زدن برای همین بقیه ی کارهاش رو هم زیر نظر گرفتم...فلشم رو درآوردم و قبل از اینکه کاری کنه سریع گذاشتم روی میز.فلش رو گرفت و به لپ تاپ وصل کرد و گفت:
_ممنون.
ددد یه دیقه حرف نزن ببینم چه غلطی میکنی تمرکزم میریزه به هم.رفت توی درایو d .سه تا پوشه بود.اسم همه ی پوشه ها رو در صدم ثانیه خوندم...رفت توی پوشه ی پروژه.و فایل ورد رو باز کرد...سریع توی ذهنم پردازش کردم..شخصیت های مرموزی مثل سهیل که اطلاعاتشون براشون مهمه امکان داره اون اطلاعات رو توی پوشه هایی با این اسامی ذخیره کنن؟با کمی فکر کردن و روان شناسی میتونستم تا حدود89 درصد مطمئن بشم که همچین درایوی اون ها رو نزاشته.فایل رو برام توی فلش ریخت و بعد فلش رو بهم داد.گفتم:
_تموم شد؟
_آره.

romangram.com | @romangram_com