#هکر_قلب_پارت_78

ادامه ی حرفش رو نزد و خیره نگاهم کرد...من هم با چشمای گشاد شده بهش چشم دوختم...منتظر بودم ادامه ی حرفش رو بزنه که حس کردم حالت
چشماش تغییر کرد و.....
د.ا.غ.ی. ل.ب.ه.ا.ش رو روی ل.ب.ه.ا.م حس کردم...آروم ل.ب.ا.ش رو حرکت میداد که به خودم اومدم و سریع ازش فاصله گرفتم...گرمم شده بود...متعجب نگاهش کردم...داد زدم:
_این چه کاری بود کردی عوضی؟به چه حقی منو ب*و*سیدی پسره ی لندهور...
صدام رو انداخته بودم پس کله ام و داشتم هوار میزدم که اومد سمتم و شونه هام رو گرفت و گفت:آروم باش...آروم باش هلیا..خواهش میکنم...
_گمشو...ولم کن لعنتی...دستتو بکش...
ازش فاصله گرفتم و با خشم حرکت کردم تا از اون جا دور بشم...صدای کفش هاش روشنیدم که به سرعت دنبالم میومد...
_هلیا صبر کن عزیزم...معذرت میخوام هلیا...
دستم رو گرفت و نگهم داشت...با خشونت نگاهش کردم...ملتمس گفت:نزار شبمون خراب بشه..خواهش میکنم.
داد زدم:تو حق نداشتی منو بب*و*سی شروین.حق نداشتی.
در حالیکه شونه هام رو محکم گرفته بود گفت:دست خودم نبود هلیا...
به لبام نگاه کرد و ادامه داد:وقتی برگشتی....لبات...خیس شده بودن...مژه هات....چشمات...خیلی خواستنی شده بودی هلیا...باور کن دست خودم نبود...
دندون قروچه ای کردم و گفتم:آره میدونم دست خودت نبود...واسه اینکه تو یه ه.و.س بازی.یه آشغال...
ازش جدا شدم و دوباره راه خودم و گرفتم.در حالیکه پشت سرم میومد گفت:حالا که چیزی نشده هلیا.فقط یه ب*و*سه بود.
بدون توجه بهش از باغ خارج شدم.نمیدونستم باید چیکار میکردم یا با کدوم تاکسی تلفنی تماس میگرفتم.پشت سرم اون هم بیرون اومد.تصمیم گرفتم برگردم توی باغ و از یه نفر شماره ی تاکسی تلفنی رو بگیرم که شروین دستمو گرفت و گفت:میخوای چیکار کنی دختر...لجبازی نکن.من که معذرت خواستم.
_ولم کن نفهم...
ولم نکرد..آروم و پوزش طلبانه گفت:بیا تو ماشین بشین هلیا...میرسونمت خونه.
پوزخندی زدم و گفتم:برو بابا.هری...فکر کردی دوباره با تو میام.
صداش کمی بلند شد و گفت:پس میخوای چه غلطی کنی.
داد زدم:غلطو که تو میکنی.میخوام برم یه تاکسی بگیرم.
_این وقته شب تاکسی بگیری؟بیا سوار شو من میرسونمت خونه.
_از اینجا تاکسی بگیرم خیلی بهتر از اینه که با تو بیام.
صورتش رو نزدیک تر کرد و گفت:از اینا کمک بخوای بدتر از کاری که من کردم نصیبت میشه.فکر کردی اینا چه جور آدمایین.بیا سوار شو...

romangram.com | @romangram_com