#هکر_قلب_پارت_77

_مثلا چرا؟
تو چشمام خیره شد و گقت:چون دارم با خانمم میخورم.
دور و اطرافم رو نگاه کردم و گفتم:کو؟من که نمیبینم.توهم زدی داداش.
خبیثانه خندید و گفت:اتفاقا رو به روم نشست و چند برابر غذا داره بهم چشمک میزنه و ه...و..س...خوردنش رو کردم..
با چشمایی ریز نگاهش کردم و گفتم:
_سرت به تنت زیادیه؟
زد زیر خنده و گفت:غذاتو بخور عزیزم.بحثمون پیش بره فکر کنم همه ی این طرف ها رو خورد کنی.
_عزیزم و کوفت.عزیزمو مرگ...عین آدم حرف بزن...
هرچی من حرص میخوردم این بیشتر با لذت نگاهم میکرد..شدیدا به درمون نیاز داشت..
نصف غذام رو خوردم ولی بیشتر از اون تبم نگرفت...با دستمال صورتم رو تمیز کردم و رو به شروین گفتم:ممنون.
اون هم از خوردن دست کشید و گفت:غذاش خوب بود؟
_ای بد نبود.ولی بیشتر از منظره ی اینجا خوشم اومد.واقعا سرسبز و با صفاست.
بطری م*ش*ر*و*ب نصف شده بود.کمی ازش دور کردم تا بیشتر از این نخوره.ظرف غذاش رو کنار داد و گفت:میخوای بریم همین دور و اطراف کمی دور بزنیم؟
_تاریکه...ترجیح میدم بریم خونه.
از جاش بلند شد و گفت:فقط اینجا تاریکه..بریم اونطرف تر روشن میشه.بلند شو..حرف رفتن رو هم نزن..
کنجکاو شده بودم که قسمت های دیگه ی باغ رو هم ببینم.به هرحال اینجا یک جای غیر قانونی بود و مکان های غیر قانونی هم کنجکاوی آدم رو بر می انگیخت.برای همین بلند شدم و مستقل به سمت یه توده از درختا که پشت شروین بود حرکت کردم.شروین هم کنارم قرار گرفت و بازوهام رو توی بازوهای خودش قرار داد...از کارش خوشم نیومد برای همین بازوهام رو درآوردم.ولی اون از رو نرفت و دستم رو گرفت..بشر به این پررویی ندیده بودم...وقتی میزدم تو فاز بی توجهی درجه ی لجبازیم هم کاهش پیدا میکرد.برای همین چیزی بهش نگفتم.آروم منو به سمت آلاچیق هایی کشوند و گفت:من یه بار تو روز بارونی اومدم اینجا...زیر آلاچیقاش تو بارون واقعا حال و هوای خاصی داره...
با دقت به آلاچیق ها نگاه کردم...خیلی زیبا بودن..و آدم رو به و..س..و..س..ه ی نشستن توشون مینداختن...از کنار اون ها گذشتیم...سمت چپم رو نگاه کردم.کمی دوتر چند تا کلبه بود...رو به شروین پرسیدم:
_اون کلبه ها واسه ی چیه؟
تو حال و هوای خودش بود...زیادی رویایی شده بود.نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:کدوم؟
با دست به سمت مورد نظرم اشاره کردم و گفتم :اونا..
وقتی دید با شیطنت نگاهم کرد و گفت:اونجا مال دختر پسرای عاشقیه که نمیتونن دوریه همو تحمل کنن...
هول شدم...بی حیا...آب دهنم رو قورت دادم و یه چند تا سرفه ی مصلحتی کردم تا حواسش پرت بشه...رسیدیم به یک آبشار مصنوعی...جای خیلی خلوتی بود.وقتی داشتیم شام میخوردیم کمی که دقت میکردم میتونستم دو سه تا جوون دیگه رو هم ببینم...ولی اینجا به جز یک مراقل شخص دیگه ای نبود...تک و توک لامپ های زیبایی رو اطراف آبشار گذاشته بودن.طوری که آدم رو جذب خودشون میکرد...دستم رو از توی دستای شروین در آوردم و مست به سمت آبشار رفتم....شروین دنبالم نیومد...وقتی نزدیکش رسیدم دستم رو توی آب زدم...توی این هوای گرم واقعا لذت بخش بود...
احساس شادابی و نشاط کردم...خندیدم و بیشتر دستم رو توی آب بردم..چه حس خوبی داشت...دوست داشتم از هیجان جیغ بزنم.یه شب تاریک داخل یه باغ با صفا..کنار یک آبشار با بهترین تزیین.....واقعا رویای بود...آهان یه مزاحمم همراهم بود...اگه این نبود عین دیوونه ها قهقهه میزدم..ولی خب با بودن اون نمیشد..آب خنکش داشت بیش از حد و..س..و.س.ه...ام میکرد...اطرافم رو نگاه کردم..فقط شروین بود که سرجای قبلش با لبخند و دست به سینه وایساده بود و شیش دانگ حواسش به من بود...که اون هم مهم نبود...برای همین کمی سرم و تنم رو زیر آب بردم که بخاطر خنکیه آب لرزیدم و سریع کنار کشیدم...چند ثانیه صبر کردم و خواستم دوباره این لذت رو احساس کنم که دستی من رو برگردوند و گفت:نکن اینکارو خیس می....

romangram.com | @romangram_com