#هکر_قلب_پارت_75

دختر از ترس زبونش بند اومده بود.با من من گفت:آقا به خدا من براتون پیام آوردم.من هیچ کارم.گفتن بهتون بگم یک نفر داره مخفیانه تحقیق میکنه.
روی میز رو ریختم به هم..غریدم:مگه شهر هرته.این همه سال تلاش نکردیم که یه عوضی بدون هیچ نشونی از خودش برای ما تهدید بشه.
رفتم رو به روش و خیره شدم توی چشماش و گفتم:دیگه چی گفتن؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفتن در خطریم..تمام سازمان ها و شرکت هامون در خطرن.مثل اینکه با شخص قوی و خاصی طرفیم.
خنده ی هیستریکی کردم...
دختر وحشت زده نگاهم کرد و گفت:من میتونم برم آقا؟
حوصله شو نداشتم.با سر اشاره کردم از جلوی چشمام دور بشه....به سرعت از خونه خارج شد.دخترکی که برای جلب توجه نکردن به عنوان خدمتکار مرتب کردن خونه فرستاده بودنش که پیامشون رو به من برسونه.
رفتم سمت میز و تمام وسایل روش رو با حرص ریختم پایین.یعنی چـــی؟یعـــنی چی لعنتی..میخوای منو بازی بدی...میخوای منو از دور خارج کنی؟کور خوندی.آخه تو یهو از کجا پیدات شد.تو یه روز مگه من چقدر توان دارم....
قرصم رو از توی جیبم درآورد و بدون آب قورتش دادم..فشارم داشت بالا میرفت....نباید حرص میخوردم...درسته خبر شوکه کننده ای بود ولی به آرومی اونی رو که باعث این مشکلات شده مات میکنم....
هما اومد توی اتاق و گفت:تو هنوز حاضر نشدی دختر؟داره میاد بالا.
عاجزانه گفتم:نمیخوام برم هما..بابا من یکی دیگه رو دوست دارم.چند بار بگم.از شروین خوشم نمیاد.
هما دوباره عصبانی شد و گفت:دیگه این حرفو نزن.میدونی این شروینه بدبخت چند وقته به پای تو نشسته...خورد میشه هلیا..سر عقل بیا.
پوزخند زدم و گفتم:آره..میدونم فقط به پای من بوده.آخه خواهر من تو که باید بهتر بدونی با هردختری که خواسته عشق و حالشو کرده.
_مهم این نیست.مهم اینه که وقتی ازدواج کنین مطمئن باش جز تو کسی رو نمیبینه...بعدشم الان چند ماهی میشه دیگه از هر دختری بریده و فقط چشمش دنبال توا...
صدای در اومد.هما سریع دستش رو گذاشت روی بینیش و گفت:بیا بیرون
و خودش از اتاق خارج شد.لبم رو کج کردم و با حرص گفتم:
_اینم خواهره ما داریم؟
از جام بلند شدم.صدای مردونش رو از پشت در شنیدم که به آرومی گفت:داخل اتاقشه؟
نفهمیدم هما چی جواب داد.ولی حس کردم داشت به به اتاقم نزدیک میشد...فهمیدم میخواد بیاد تو برای همین ریسک نکردم و سریع از اتاق پریدم بیرون.تی شرت تنگ آبی به به همراه شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود...عضلاتش بهم چشمک میزد...متعجب نگاهم کرد و گفت:هنوز حاضر نشدی؟
هما پشت سرش بود...گفتم:
_سلام.
_سلام.چرا مانتو نپوشیدی..
نگاهی به لباس آستین کوتاهم انداختم وخواستم چیزی بگم که چشمم به هما خورد که داشت با چشماش التماس میکرد برم...بخاطر رفتن با شروین قرارم با شهاب رو عقب انداختم.پس زیاد هم بد نمیشد که باهاش میرفتم...حرفم رو عوض کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com