#هکر_قلب_پارت_74
به تو چه...آخه تو رو سننه.خونسرد گفتم:
_کاری داشتی؟
نفسشو عمیق فرستاد بیرون و گفت:
_فردا شب جایی قرار نزار.کامران و سروناز دعوت کردن.
ای وای بر من.همین الان شروین قرار گذاشت.میمردین یکیتون واسه یه روز دیگه میزاشتین.البته دلم نمیخواست با شروین برم اما اینکه شروین بیاد و ببینه نیستم یا دارم میرم بیرون...الله اکبر...بابا هم که نیست از چیزی بترسه.کمی من من کردم و گفتمک
_میشه بندازیم واسه پس فردا؟
مشکوک پرسید:فکر میکنم فردا مناسب باشه.مشکلت چیه؟
رک و راست گفتم:قرار دارم..
کمی سکوت کرد و بعد با لحنی ملایم که ازش بعید بود گفت:
_ببین هلیا...الان وضعیت خیلی خوب نیست.میدونم زندگیته.ولی تو خودت قبول کردی که توی این راه بیای و مطمئن باش آخرش هم با رضایت از این ماجرا بیرون میری.ولی الان زمان حساسیه.ما با پلیس و یا گروه های کوچیک در تماس نیستیم.چیزایی که من الان درک میکنم و تو نمونه هاییشو میبینی مواردین که آدم های عادی حتی نمیتونن فکرشو بکنن.یک اشتباه همه چیز رو به باد میده.........
از حرف زدنش خوشم اومد...چقدر وقتی ملایم بود به دل مینشست...پرسید:
_با سهیل قرار گذاشتی یا شروین؟
بدون اینکه بهش چیزی بگم میدونست شروین از سفر برگشته.عجب آدمی بودا...
_شروین.
_قرار گذاشتن با شروین مشکلی نداره.البته اون رو هم باید کم کنی.ولی
حتی الامکان با سهیل قرار نزار..
تو دلم گفتم منم گوش کردم...هرکاری رو که صلاح بدونم انجام میدم.خوشمم نمیاد یکی بگه اینکارو بکن اونکارو نکن.بی توجه گفتم:
_فرداشب چی میشه؟
_کنسلش میکنم.برای پس فردا شب با کسی قرار نزار..
دیگه انقدرم سرم شلوغ نیست که عزیز من.فکر کرده مدلم که هر شب با یکی باشم...
***
((شخص مجهول))
از جام بلند شدم و با داد گفتم:مگه چه غلطی میتونن بکنن؟
romangram.com | @romangram_com