#هکر_قلب_پارت_73
توی چشماش نگاه کردم.تهدیدش جدی بود.با نرفت نگاهش کردم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.پشت سرم اون هم با رضایت سوار شد.ماشین رو روشن کرد...سهیل دیگه اونجا نبود.ترسو رو هم باید به خصلت های سهیل اضافه میکردم.بدم میاد از همچین پسرایی.
_عینکتو بردار.
منظورش به عینک دودیم بود.صدام رو انداختم پس کله ام و گفتم:پررو نشو توهم.هی هیچی بهت نمیگم هی قلدر بازی در میاری.حرکت کن تا از اومدنم پشیمون نشدم.
نفسش رو داد بیرون و ماشین رو روشن کرد....بینمون سکوت بود..بعد از یه مدت گفت:
_معذرت میخوان هلیا...
جوابش رو ندادم.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:خیلی دوستت دارم هلیا...ولی تو هیچوقت کوتاه نمیای.همیشه عذابم میدی....از بچگی عاشق خودسری هات بودم...یکم منو هم ببین دختر..
با تمسخر خندیدم..بی توجه ادامه داد:دوست داشتم امروز اولین نفر تو رو ببینم.درکش برام سخت بود که تو نبودی...دو هفته دوری خیلی زجرم داد...انقدر بی انصاف بودی که حتی نزاشتی صدات رو بشنوم.
کلافه گفتم:شروین بس کن...متنفرم از این حرفا.منو زودتر برسون خونه.مگه تو خسته نیستی.برو استراحت کن دیگه.
از شیشه ی سمت چپش نگاهی به بیرون انداخت و گفت:فکر کردی ازت میگذرم؟
سعی کردم آروم باشم و باهاش دهن به دهن نشم.خنده ی پر حرصی کرد و گفت:
_تو مال منی هلیا...مال من...
روانی بود.باشه بابا.من مال تو.یارو میخواست حالا همین جا حرفش رو اثبات کنه..میخوای تو همین ماشین شروع کنیم مال تو بشم؟.شیطونه میگه یه چیز بهش بگما.جمع کن این مسخره بازیا رو.ویبره ی گوشی دومم رو حس کردم.ولی نمیتونستم جلوی شروین درش بیارم...کمی که زنگ خورد قطع شد...نگاهی به شروین انداختم...دلم سوخت..چقدر زود حس و حال عوض میکنم من....توی خودش فرو رفته بود...شاید اگه کمی دوسش داشتم میتونستم با این همه عشق و علاقه ی شروین آینده ی خوبی رو برای خودم بسازم.آروم گفتم:
_سریع تر منو برسون خونه.کار دارم.
نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.گوشیش زنگ خورد.از روی داشبورد برش داشت و نگاه کرد.عصبانی ماشین رو زد کنار و از ماشین پیاده شد...مات موندم.چرا رفت بیرون حرف بزنه.شاید یکی از دوست دختراش بود.اینکارها ازش بعید نبود.به هرحال نیاز داشت و افکارش هم فوق العاده اروپایی بود.از توی آینه دیدمش که پشت ماشینه...با خشونت داشت بایکی حرف میزد و اینور اونور میرفت..خود درگیری هم داشت.بعد از مدت کوتاهی تلفن رو قطع کرد.پشتش به من بود.دستش رو توی موهاش کشید ...بعد از چند ثانیه اومد و محکم دروباز کرد و نشست توی ماشین...گوشیش رو با عصبانیت پرت کرد روی داشبورد متعجب گفتم:
_خوبی تو؟
نگاهی سرسری بهم انداخت و گفت:
_میخوای بری خونه؟
_آره.کار دارم.
چیزی نگفت و در سکوت به سمت خونه حرکت کرد...من روونی..این روونی..سهیل روونی...شهاب روونیه اعصاب خورد کن..هما لج آور...شهلا و بروبچ قاطی...باید یه تیمارستان بزنم.اطرافیام شدیدا بهش نیاز دارن.والا...اولین نفرم خودم میرم.آخه دختره ی دیوونه...از همه ی اینا بگذریم تو چرا خل شدی با شهاب نامزد کردی...فکر اینجا رو کردی که شروین بفهمه روزگارتو کوفت میکنه....ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.خداحافظی کردم و پیاده شدم.قبل از اینکه حرکت کنم صدام زد و شیشه رو داد پایین.نگاهش کردم.
_فردا شب آماده باش میریم بیرون.
تا خواستم چیزی بگم ماشین رو حرکت داد.عوضی...دوباره گوشیم زنگ خورد.جواب دادم:
_بله؟
_کجا بودی؟
romangram.com | @romangram_com