#هکر_قلب_پارت_72
_دارم میرم دانشگاه.
کلاه حوله رو از روی سرم برداشتم و گفتم:نمیخواد بری.یه سر برو شرکت.
_مشکلی پیش اومده؟
_ببین وطنی چیکار داره.
_ولی...
حوصله ی بحث نداشتم.کمی خشن گفتم:اون دو تا رو ول کن رامین .برو شرکت.
_چشم آقا.
ذهنم خسته بود...چشمام رو بستم تا کمی آروم بشم...تلفن رو قطع کردم...به خودم اومدم و رفتم توی اتاق مخصوص کارم...در لپ تاپ رو باز کردم...باز هم نفوذ....باز هم جستجو...اینبار هم داشت اتفاقی میفتاد...باید چیکار میکردم؟نباید خیلی دیر میشد..
***
ای تو روح هر چی دانشگاس...مزخرف...کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون...روز از این بدتر غیر ممکن بود.هما بدون اینکه بهم بگه با ماشین من رفته بود دنبال شروین و دیگه هم برنگشته بود.از خروجی خواهران بیرون رفتم.چشمم به سهیل افتاد که با عینک دودی توی ماشینش نشسته بود.من رو دید.عینک دودیش رو برداشت و لبخندی زد.من هم لبخند زدم.از ماشین پیاده شد و خواست به سمتم بیاد.من هم به طرفش حرکت کردم که یه ماشین محکم جلوی پام نگه داشت.با خشم برگشتم فحشش بدم که شروین رو با عینک دودی و چهره ای جدی دیدم..دهنم بسته شد..این اینجا چیکار میکرد...کمی ترسیدم...ولی خب خودم رو نباختم...سهیل که داشت به سمتم میومد سر جاش وایساد و کم کم عقب گرد کرد و توی ماشینش نشست.شروین شیشه اش رو داد پایین.رفتم سمتش و گفتم:
_اینجا چیکار داری؟
عینکش رو برداشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:خوش آمد نمیگی عزیزم؟
با تمسخر خندیدم و گفتم:همینم مونده به یه آدم کنه خوش آمد بگم.
خندید و گفت:نزن این حرفو عشقم.بیا بالا
در حالیکه داشتم ازماشینش فاصله میگرفتم نیشخندی زدم و گفتم:باشه اومدم.
در ماشینش رو باز کرد و عصبانی جلوم رو گرفت و گفت:ببین بعد دو هفته دارم میبینمت.پس رو مخم نرو.
_اگه برم مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
آروم نگاهم کرد و گفت:اذیت نکن هلیا.ازت خواهش میکنم سوار شو.توی راه حرف میزنیم.
_تو اذیت نکن شروین.اگه میخواستم ببینمت میومدم فرودگاه.
عصبانی شد.با صدای نسبتا بلندی گفت:یا میای یا این دانشگاه رو رو سرت خراب میکنم.میدونی که روانی بشم هیچی حالیم نیست.
_این دانشگاه هم وایمیسه که تو خرابش کنی.برو بابا
کمی در سکوت نگاهم کرد و نفس های عمیق کشید و بعد به آرامی
گفت:مطمئنن دوست نداری اینجا داد و بیداد راه بندازم.
romangram.com | @romangram_com