#هکر_قلب_پارت_71
_فقط مهربون تلافی کن.باشه آبجی؟
هیچی نگفتم..بر و بر بهش خیره بودم.با لحن بچگونه ای گفت:
_من میرم تا آبجی کوچولوم راحت بخوابه...
درو بست و رفت...پوفـــی کردم و با چشمانی کاملا باز روی تخت دراز کشیدم...کوفتم شد.اون میخواست بیاد ..من رو سننه.گوشیمو نگاهی انداختم.هیچ پیامی نبود.عمرا اگه دیگه میتونستم بخوابم.زهر مار شده بود به جای خواب.امروز از اون روزا بود که اخلاقم سگی میشد و پاچه میگرفتم.خبر مرگت تو هم دو هفته دیگه میموندی.همینم مونده بود بابام تورو بفرسته تر و خشکم کنی.تاپ شلوارکم رو عوض کردم...به دل خودم بود تو خونه هیچی نمیپوشیدم...از اتاق رفتم بیرون.هما داشت از خونه خارج میشد که چشمش به من افتاد:
_هلیا نمیای؟شروین قاط میزنه ها..گ*ن*ا*ه داره...
چشمامو بستم و عصبانی گفتم:برو...برو هما...اگه من بیام اعصابشو آشغالی میکنم..اونوقت روز تو هم کوفت میشه...
رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم...صدای در اومد...پس هما رفت...الکی گیر میدن به آدم.خوبه خودشم میدونه که من از شروین خوشم نمیاد...نمیدونم عصبانیتم دقیقا بخاطر چی بود.اینکه از دنده ی چپ بیدار شدم یا شهاب و کارهای دیشبش...بعد از اون جلوی مهمون ها خیلی راحت برخورد کردیم.ولی وقت رفتن محل سگ بهش نزاشتم...به امید روزی که از این ماموریت اعصاب خورد کن بیام بیرون دیگه ریختشو نبینم.هرچی میگذره بیشتر میفهمم که در برابر کارهاش غرورم شکسته...توی اتاق بودم که صدای اس ام اس گوشیم اومد.کنار آینه بودم ولی آنچنان یورش بردم سمت گوشی که اگه جون داشت دمشو میزاشت رو کولشو در میرفت.سهیل بود.نیشم باز شد...اس ام اس رو باز کردم :
_((حافظ واسه چشمان قشنگت غزلی ساخت...هرکس که تو را دید به چشمان تو دل باخت..نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه شد از بـــــرق نگاهت قلم انداخت))
خیره شدم به صفحه...الان باید خودم رو خر فرض میکردم و متوجه منظور اس ام اسش نمیشدم یا به خودم اعتراف میکردم که سهیل حسی بهم داره...ضایع بود...آخه الانم وقت لو رفتن بود...اگه لو نمیرفتیم به راحتی میتونستم سهیل رو به خودم وابسته تر کنم.والا.حرف شهاب هم بهم هیچ ربطی نداره.مگه میشه یه پسر به دختری نزدیک بشه و کاملا بهش اعتماد کنه بعد اون وقت علاقه ای بهش پیدا نکنه؟نمیشه برادر من.نمیشه.خواستم من هم یک اس ام اس مفهومی بفرستم.ولی به روحیم نمیخورد.برای همین اس ام اس خنده دار فرستادم:
_((انگلیسی ها یک زن دارن و یک معشوقه,اما معشوقه شون رو بیشتر دوست دارن,آلمانیها یک زن دارند یک معشوقه اما زنشون رو بیشتر دوست دارن,ایرانی ها دو تا زن دارن,سه تا معشوقه,هفت تا دوست دختر,آخرشم خاک بر سرا ننه شونو از همه بیشتر دوست دارن))
دیگه جوابی نداد...دوتا جوک میفرستادی دلمون شاد شه...
***
((شهاب))
از روی تخت بلند شدم..خستگیه دیشب توی تنم مونده بود... حوله رو برداشتم و یک راست به سمت حموم رفتم..رفتم جلوی آینه..تی شرت سفیدی تنم بود و موهام بهم ریخته بود.به چشمای بی حالم نگاه کردم..خون سرد بودم...خون سرد...مثل همیشه...بی احساس...دستم رو با خشم کوبیدم به دیوار کنار آینه...دوباره به خودم نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:
_میبنی چقدر خون سردی پسر...
توی وان رو با آب گرم پر کردم.لباسم رو در آوردم و رفتم داخلش...دستی به بازوهام و سینه ام کشیدم و بیشتر تو آب فرو رفتم...چه آرامشی داشت...چشمام رو خیره به دیوار رو به روم دوختم...نمیزارم نابود شی....
نیم ساعت بعد با حوله ای دور تنم بیرون اومدم...در حالیکه از اتاق خارج میشدم حوله رو روی سرم میکشیدم.از پله ها پایین رفتم.میز صبحونه آماده بود.سهیلا داشت شربت رو میزاشت که متوجه من شد و گقت:
_صبح بخیر آقا
سرم رو تکون دادم و نشستم.تخم مرغ روی میز حالم رو بهم میزد...کنارش زدم...شربتم رو یک نفس سرکشیدم..بعد از حموم بیشتر از هرچیزی میچسبید.به آرومی کمی پنیر و گردو خوردم..از مربا خوشم نمیومد...همونطور که از سر میز بلند میشدم گفتم:کسی برام زنگ نزد.
_آقای وطنی تماس گرفتن.مثل اینکه به گوشیتون زنگ زدن ولی برنداشتید.گفتن توی شرکت مشکلی پیش اومده..
چشمام رو به معنیه فهمیدم آروم بستم و بی حوصله دوباره به اتاقم برگشتم.حوصله ی رفتن به شرکت رو نداشتم.گوشیم رو گرفتم.رفتم روی اسم مورد نظرم و دکمه تماس رو زدم...بعد از چند تا بوق برداشت:
_سلام آقا.
_سلام.کجایی؟
romangram.com | @romangram_com