#هکر_قلب_پارت_70

_نفسم گرفت لعنتی.ولم کن.
ب
دون اینکه تغییری بکنه و یا به حرفم توجهی نشون بده ادامه داد:
_اینکه قبلا چطور رفتاری داشتی یا بعد از تموم شدن این اتفاقات میخوای چه رفتاری با مردهای غریبه داشته باشی به من مربوط نیست.
_پس دیگه حرف مفت نزن..
به حد مرگ عصبانی شده بودم و نفهمیدم این حرف چی بود که از دهنم در اومد..فقط وقتی فهمیدم که شهاب جوری محکم کمرم رو فشار داد که اشک توی چشمام حلقه بست..ولی بازم خودش بی احساس و بی تغییر مونده بود.آروم و خونسرد گفت:
_تذکر رو یه بار میدن...اجازه نمیدم آبروم رو توی این جمع ببری...
عوضی...داشت رسما بهم توهین میکرد..با تمام توانم برای رهایی از فشار دستاش روی پاهاش رو با کفش های پاشنه دارم لگد کردم...پاهاش رو از فشار عقب کشید...من رو از خودش فاصله داد....بهش نگاه کردم..بدون اینکه اثری از درد یا عصبانیت توی چهره اش باشه بی احساس گفت:زیاده روی نکن..
آهنگ تموم شد....نمیتونستم از شوک بیام بیرون...این کی بود...این چی بود؟چرا انقدر یخ بود؟چرا انقدر غرور داشت؟چرا انقدر انعطاف ناپذیر بود؟برقا روشن شد..جلوی دید بقیه لبخندی بهم زد...من هم در حالیکه توی افکارم درگیر بودم لبخند بی معنی ای زدم.به سمت مبل رفت....من هم بعد از مدت کوتاهی دنبالش رفتم....
با فاصله کنارش نشستم..اینطوری نمیشد.امروز خیلی من رو توی شوک برد..گفته بود صمیمی ولی فکر نمیکردم بخواد توی زندگیم دخالت کنه...این من بودم که باید منت میزاشتم سرش که پیشنهادش رو قبلول کردم...آروم و قرار نداشتم...تا تلافی نمیکرم آروم نمیشدم..ولی نمیدونستم چی این مرد مزخرف رو عصبانی میکنه...شاید مخالفت کردن با عقیده هاش و کل کل....
***
چه شب مزخرفی بود دیشب...و چه مزخرف تر از اون بود امروز.....هما بالای سرم نشسته بود و داشت تکونم میداد تا بیدار بشم.کلافه درحالیکه بالشت رو روی سرم میزاشتم داد زدم:
_ولم کن همــــــــا.جون عمت دست از سرم بردار.
خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:
_پاشو ببینم.آقاتون داره بخاطر شما میاد..پاشو باید بریم پیشواز.
غر زدم:میخوام صد سال سیاه نیاد.پسره ی لندهور.خودمو ج...ر دادم گفتم اینو نمیخوام..باز حرف خودتونو میزنین.
_خب پاشو حالا.آقاتون نه مجنونتون.پاشــو دیگه.
با عصبانیت سر جام نشستم و گفتم:من عمرا بیام پیشواز اون عوضی.خودت پاشو برو.
و دوباره دراز کشیدم.هما دوباره اومد تکونم بده...که سریع از جام بلند شدم و گفتم:دست بهم زدی نزدیا...میدونی که من تو تلافی کردن استادم...
سرجام دراز کشیدم...تهدید های من همیشه عملی میشد...ادامو در آورد و از روی تخت بلند شد...لحظهی آخر که داشت میرفت محکم تکونم داد طوری که رو ی تخت چرخیدم...و خودش دوید سمت در.خواستم هجوم ببرم سمتش که جلوی در خندید و گفت:نمیای دیگه؟مطمئنی؟
فقط نگاهش کردم...
_باشه بابا..چقدر سخت میگیری.خب نیا.خودم میرم.
باز هم نگاهش کردم...عاجزانه گفت:

romangram.com | @romangram_com