#هکر_قلب_پارت_69

و با ابروهایی بالا رفته از شیطنت نگاهش کردم.خندید و گفت:عجیبه که دختری با روحیات شما جذب شهاب شده.از اول مهمونی حواسم بهتون بود.شما واقعا پر جنب و جوش و با روحه هستید..
از تعریفش در دل نیشم باز شد.ولی در ظاهر به لبخندی متین اکتفا کردم و گفتم:اغراق میکنید.
مرموزانه گفت:
_نه.واقعیت رو گفتم.شهاب خیلی اعصاب خورد کن باید باشه.
با شیطنت خندیدم و گفتم:البته عنق رو هم بهش اضافه کنید.
چه بحث لذت بخشی داشتیم..حالا که حواسش نیست حقشه.بزار تمام صفاتش رو بگم.مرده بلند زد زیر خنده...یه لحظه ترسیدم که شهاب متوجه بشه.ولی وقتی برگشتم دیدم اون هم گرم صحبت با کناریشه.هر دوتاشون خشک بودن خیلی بهم میومدن.هههه.وقتی که خنده ی این آقاهه تموم شد با ته مایه های خنده گفت:
_خودخواه.
با نیشخند گفتم:خودپسند.
_غد
ریز ریز خندیدم...دیگه چیزی نگفتیم.کمی که آروم شدیم گفتم:فامیلیه شما چیه؟
_اردلان هستم..اردلان شاهینی.
_خوشبختم.
_من بیشتر.
با روحیه ای که گرفته بودم به جمع رقصنده ها زل زدم.ولی متوجه نگاه های خیره و شرورانه ی اردلان بودم...میدونستم نمیتونه ساکت باشه.خودمونی گفت:
_پیشنهادم رو برای رقص قبول میکنید؟
همون طور که به جلو خیره بودم گفتم:بدم نمیاد.
رقص ایرانی بود.زیاد نزدیکی نداشت که بخوام معذب بشم.از جاش بلند شد.من دستم رو گذاشتم روی زانوهام تا بلند بشم که دستی محکم روی دستام قرار گرفت...متعجب به شهاب نگاه کردم.هنوزم روش اونور بود...ولی دستش محکم دست من رو گرفته بود و نمیزاشت بلند بشم.اینم چه موقعی دستم رو گرفت.با اون یکی دستم آروم تکونش دادم.حرفش رو با کناریش قطع کرد و خیره نگاهم کرد.نگاهش نابودم کرد...چه قدرتی داشت چشماش...تا عمق وجودم نفوذ کرد...به آرومی گفتم:میشه دستم رو ول کنی عزیزم؟
چشماش رو ازم گرفت و به وسط خیره شد وخیلی ناگهانی از جاش بلند شد و من رو به دنبال خودش کشید...اردلان سر جای خودش میخکوب شد...من هم شوک زده شده بودم..منو برد وسط پیست رقص...خواستم دستام رو از توی دستش در بیارم که متوجه نگاهش به پشت سرم شدم...برگشتم نگاه کردم.یکی از خدمه بود...سرش رو کمی خم کرد و به سمت ضبط رفت.تو کف موندم !!شهاب که چیزی نگفت.یعنی فقط با یک نگاه؟!!!!برقای سالن خاموش شد و فقط یک نور کمرنگی توی فضا پخش شده بود.آهنگ تند ایرانی با آهنگ ملایمی عوض شد.چند تا زوج دیگه هم وسط اومدن..شهاب دستش رو خشن دور کمرم گذاشت..و زل زد توی چشمام...ترسیدم....ترسیدم....دو سه بار به آرامی پلک زد ولی چشماش رو از روم برنداشت...یه حسی بهم میگفت حرفامون رو شنیده...ولی عصبانی نبود.بی حس بود...انگار اصلا براش مهم نبود...بدون اینکه چیزی بگه چشمش رو به گوشه ی دیگه ای سوق داد و من رو محکم به خودش چسبوند..طوری که صورتم به دلیل باز بودن دکمه های بالاییه پیرهنش به سینه و گردنش خور..سرم رو کج کردم..نمیتونستم چیزی بگم..از این وضعیت راضی نبودم..یه چیزی ناآرومم میکرد..دوست داشتم فرار کنم.پسره ی شرور چطوری بدون اینکه نظرم رو بپرسه من رو آورد وسط....سرش کنار گوشم بود ونفس های داغش از گوشم تا گردنم میرسیدن...آروم حرکتم میداد...من هیچ کاری نمیکردم..چند لحظه ای طول کشید که به خودم بیام وخواستم بهش بتوپم که صدای محکم ولی بی احساسش رو شنیدم:
_اجازه ی رقصیدن با مردهای غریبه رو نداری...
مات موندم...چه خلاصه زور میگفت...اعصابم خورد شد..عصبانی گفتم:
_فکر نمیکنی داری از حد میگذرونی؟
دستش رو محکم تر دورم فشار داد..طوری که بزور جلوی آخ گفتنم رو گرفتم...ولی اون اصلا تغییری توش ایجاد نشه.مثل یک پر توی دستاش زندونی بودم..
_مواظب رفتارت باش.دیگه اون دختر آزاد قبل نیستی.

romangram.com | @romangram_com