#هکر_قلب_پارت_68

به سمت سروناز هم دستم رو دراز کردم.ولی اون با اکراه دست داد...در ظاهر مهربون بود ولی باطنش رو نمیتونستم حدس بزنم..
کامران ادامه داد:ولی باور کنین من از همون روز که اومدین آموزشگاه فهمیدم که شما باید یه نسبتی با شهاب داشته باشین..وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی نمیکنه...حالا فکر کرده هک کردن بلده دیگه چه کار شاقی کرده.تو ایران خودمون پر از هکر های حرفه ایه که برای دولت کار میکنن.
دلم میخواست قاه قاه بزنم زیر خنده.اینکه هیچی از شهاب نمیدونست و اینطوری جلوش حرف میزد واقعا مزحک بود.به شهاب نگاه کردم که با جدیت داشت به حرف های کامران گوش میکرد...البته من هم تا شبی که توی اینترنت تحقیق نکردم وچیز هایی در مورد حرفای شهاب که اون روز توی خونش بهم زده بود نخوندم برام باورش سخت بود که سهاب همچین شخص مهمی باشه...البته انکار نمیکنم که بهش میخورد کله گنده باشه.ولی اینکه بخواد هکر.......
صدای شهاب افکارم رو پاره کرد:کامران جان.از خودتون پذیرایی کنید..
با هم قدم به قدم رفتیم روی یک مبل نشستیم.در حالیکه خیره به اطرافش نگاه میکرد محکم به من گفت:بهت چی میگفتن؟
ههه.از حرفش خندم گرفت..عجب غیرتی داشت.فکر نمیکردم از اینکه با شهریار و بقیه حرف زدم عصبانی بشه.با اینکه توی دلم خندیدم ولی بخاطر قبلش برای لباس بی حس گفتم:چیز خاصی نمیگفتن.
دلم میخواست بیشتر غیرتش رو تحریک کنم تا عذاب بکشه..دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو کشید سمت خودش و در دید بقیه عاشقونه ولی برای من جدی گفت:
_اینکه با افراد حاضر توی این مهمونی حرف بزنی مهم نیست.ولی قبلش باید بدونی که تمام افراد اینجا هرکدوم یک سِمَت بالایی دارن.اون کسایی که داشتی باهاشون حرف میزدی حتی شراره یا توی اطلاعاتن یا یک ربطی به اونجا دارن.
متعجب برگشتم نگاهش کردم...باورم نمیشد...اینها که خیلی جوون بودن..حس میکردم بین یک گروه خوناشامم...شهاب هم در حالیکه هنوز دستاش دورم بود توی چشمام نگاه کرد و دوباره با تاکید گفت:همه شون...هر سوالی پرسیدن با آرامش جواب میدی.سعی کن از من دور نشی.اینطوری خیلی بهتره...
لبخند نامطمئنی بهش زدم و دستاش رو از دورم باز کردم و با فاصله نشستم.اون هم دیگه سعی نکرد دستش رو دورم بندازه...اینکه شخصیت همه ی این افراد برام در هاله ای از ابهام بود من رو میترسوند.
مردی روی مبل کناریم نشست...آهنگ ملایمی پخش میشد...چند نفری وسط در حال رقصیدن بود...صدای کناریم رو شنیدم که گفت:
_چطوری شهاب؟
شهاب هم که تازه متوجهش شده بود بهش نگاه کرد...به حرکاتشون دقت کردم.کم کم اخم دو تاشون رفت توی هم....ولی برای تظاهر شهاب تنها به زدن
لبخندی اکتفا کرد.. و دوباره به رو به رو نگاه کرد..چه غروری داشت شهاب..حتی پشیزی هم براش ارزش قایل نشد.طرف هم بدون اینکه کم بیاره به من نگاه هیزی انداخت و با لبخند گفت:خانم هلیا طراوت...بانوی واقعا برازنده ای هستید.
شهاب باهاش درگیری داشت.من که نداشتم..لبخندی زمینه ی حرفم کردم و گفتم:ممنون.
مردی حدودا 35 ساله بود.که کت و شلوار شیک و رسمی ای پوشیده بود.ولی توی ابهت به شهاب نمیرسید...ادامه داد:
_جدی گفتم..بعضی اوقات به انتخاب های شهاب حسودی میکنم...
سرش رو آورد نزدیک و گفت:همیشه بهترین ها رو داره...
چشمکی بهم زد...خندیدم.خوشم اومد که با شهاب لجه.این پسره ی پاچه گیر رو اصلا نباید محل داد.منتظر بودم شهاب اعتراضی بکنه..ولی انگار نه انگار..اصلا براش مهم نبود.بابا تو که روی لباسم غیرت نشون میدی.حداقل جلوی دیگران از خودمونی حرف زدن ناموست با یه غریبه جلوگیری کن.اه اه..بدم اومد ازش.مغرور بودن هم حدی داره.برای اینکه بیشتر تحریکش کنم رو به مرده گفتم:شما از دوستان شهاب هستید؟
از اینکه باهاش گرم گرفتم خوشش اومد.گفت:
_بله.تقریبا زمان زیادی میشه که همدیگه رو میشناسیم.ولی هیچوقت نتونستم از کارهای شهاب سر در بیارم...
از گوشه ی چشم حواسم به شهاب بود.اصلا حواسش به ما نبود.برگشته بود و داشت با کناریش حرف میزد...چه الکی دل خوش کرده بودم.منم بیخیال شدم.و رو به مرده گفتم:
_آره شهاب خیلی تو داره.

romangram.com | @romangram_com