#هکر_قلب_پارت_67
خیره در سکوت با لوچه ای کج شده و دست به سینه سر تاپام رو نگاه کرد...به آرومی ولی محکم گفت:
_چون نمیدونستی اینبار رو میبخشم..ولی تمام افراد این مهمونی میدونن که من روی پوشش حساسم....نمیگم حجابت رو کامل حفظ کن...ولی....
نگاهی از پایین پاهام تا جایی که به پیرهنم میرسید انداخت و بعد خیره به بازوهای لختم زل زد و ادامه داد:از پیرهن کوتاه خوشم نمیاد...برای امشب باید یک پیرهن بلند تنت میکردی.
عصبانی شدم.طرز فکر شهاب به من هیچ ربطی نداشت.که چی؟چون قبول کردم صیقه کنیم و جلوی بقیه نقش بازی کنم باید من تغییر کنم؟چرا اون نباید تظاهر کنه که عقیده اش بخاطر من عوض شده...نیشخندی زدم و گفتم:اگه سخنرانیت تموم شد من برم.
اومد نزدیکم...جوری که سینش چسبید بهم...از بالا بهم نگاه کرد...لبام پایین تر از لبای اون بود...داشتم خودم رو میباختم...ولی اون مثل اینکه از نیشخند من عصبانی شده بود..دستی با عصبانیت روی بازوهام کشید و گفت:بار آخرت باشه توی یک مجلس شخصیت من رو زیر سوال میبری.
بعد از گفتن این حرف نگاه پر جذبه ای بهم انداخت و وارد سالن شد...دندونام رو از خشم روی هم فشردم...حتی ایست نکرد جوابم رو بگیره...عوضی...زور میگفت...به من چه ربطی داره که شخصیتت زیر سوال میره..میخواستی من رو انتخاب نکنی....با خودش چی فکر کرده؟اینکه از من سر تره؟اینکه هرچی بگه من میگم چشم...کور خوندی آقا...اگه عصبانیم کنی منم میزنم به سیم آخر...
سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم...هرچقدر هم که باهم درگیری داشتیم نباید جوری رفتار میکردیم که بقیه متوجه میشدن.چون از وقتی تصمیم به بازی کردن در این نقش رو گرفته بودم خطر من رو هم بیشتر تهدید میکرد.برای آروم شدنم دستی به پیرهن و موهام کشیدم.مشکل از لباس من نبود.مشکل از افکار خودش بود.باز هم لبخندی برای حفظ ظاهر روی لبم نشوندم و وارد سالن شدم...حتی به جایی که میدونستم شهاب نشسته نگاه ننداختم...چون با دیدنش اعصابم میریخت به هم..اگه اون غرور داره من خدای غرورم...شراره با دیدنم لبخندی زد.به سمت گروهش رفتم...چند تا مهمون دیگه هم وارد شدن..رسیدم کنارشون.
_ببخشید عزیزم که طول کشید...
چشمکی زد و گفت:فدای سرت
حالا یکی باید ذهن منحرف این رو درست میکرد...اشاره ای به کسایی که اطرافش بودن کرد و به ترتیب برام معرفیشون کرد.تنها دختر توی اون جمع به جز خودش سولماز بود.سه تا پسر هم بودن که به ترتیب از سمت چپ من شهریار,فردین و بهروز بودن...با همه شون دست دادم و اظهار خوشبختی کردم...تعداد مهمون ها الان به 20 نفری میرسید...قرار بود فقط یک مهمونیه دوستانه باشه....جشن گرفتن...هنوز هم مهمون داشت میومد..به سمت در نگاه کردم...سروناز و کامران رو دیدم..ابروهام از تعجب بالا رفت..این ها حتی توی چنین جمع هایی هم میومدن!صدای شهریار رو شیندم به سمتش برگشتم با شوخی گفت:
_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی ازتون پرسید؟
_البته.بفرمایین.
_واسه ی ما خیلی عجیبه که شهاب ازدواج کرده...
سرش رو آورد نزدیکم و آروم گفت:ناراحت نشین از حرفام.ولی اون محل سگ به هیچ احدی نمیزاره..نه به دختر نه به پسر..فکر کنم اینکه به دختری محل نمیزاشت بخاطر شما بود..ولی پسر رو هنوز نفهمیدیم..خیلی وقته باهاش آشنایین؟
اینا حتما رفتارش رو با سروناز ندیده بود..خیلی با هم خوب و صمیمی رفتار میکردن..حتی با دو سه تا خانم دیگه هم که من دیدم با شخصیت و مودبانه رفتار میکرد...تعبیر اینا از محل سگ چی بود!!من که نفهمیدم..لبخندی زدم و گفتم:تقریبا..
دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..وسط سالن سروناز و کامران رو دیدم که شهاب هم بهشون ملحق شده بود و داشتن سلام و احوال پرسی میکردن.بدون اینکه جلب توجه کنم برگشتم که لحظه ی آخر متوجه شدم شهاب متوجهم شد.اینبار بهروز بود که به حرف اومد..بقیه با لذت داشتن نگاه میکردن.مثل اینکه خیلی کنجکاو بودن از زندگیه من و شهاب بدونن.
_تقریبا یعنی از کی؟جای خاصی همدیگه رو دیدین؟یا آشنا بودین؟البته ببخشید فضولی میکنیم...
تو دلم گفتم ارواح عمت ببخشیدت دیگه واسه چی بود..ولی در ظاهر با خونسردی گفتم:خواهش میکنم این چه حرفیه..میشه گفت من...
سایه ی ای رو کنارم دیدم که وقتی برگشتم سمتش مجبور شدم حرفم رو نصفه ول کنم.شهاب بود...که با آرامش کنارم وایساده بود.دستم رو گرفت و
گفت:هلیا جان.سروناز و کامران اومدن.باهام بیا...
و سری برای افراد اون جمع تکون داد و دستم رو کشید.من هم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به دنبالش رفتم..خیلی از سروناز و کامران خوشم میومد بیام بهشون خوش آمد هم بگم.باز نمیدونم به چی میخواست گیر بده که این رو بهونه کرد...نگاهی به یه ام انداختم.درسته باز بود ولی چیزی معلوم نبود.رسیدیم کنار سروناز و کامران...کامران با شیطنت دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:به به سلام خانم طراوت...حال شما چطوره؟تو و شهاب ادم رو سورپرایز میکنین.اصلا دهنم وا موند وقتی شنیدم.
خندیدم و گفتم:
_سلام..ممنون.شما خوبید؟
romangram.com | @romangram_com