#هکر_قلب_پارت_66
چند تا نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه شهاب بیاد بیرون من با لبخند
کنترل شده ای وارد سالن شدم..با دیدن من سر جاش ایستاد...چه تیپی زده بود نامرد...شلوار پارچه ای مشکی به همراه پیرهن تنگ سفید که با باز گذاشتن دکمه های بالایی عضلاتش رو بخوبی به نمایش گذاشته بود...آستین هاش رو هم به سمت بالا تا کرده بود...تو دلم خندیدم...الان همه با خودشون فکر میکردن من با داشتن همچین شوهری دیگه چی میخواستم...شهاب لبخند زیبایی زد و اومد کنارم و گونم رو ب*و*سید که باعث شد شدیدا داغ بشم...ب*و*سه اش کوتاه بود...با مهربونی و صد البته جدیت خاص خودش گفت:
_چرا دیر کردی عزیزم؟
به چشماش نگاه کردم...چیزی جز عصبانیت ندیدم...چقدر بنده خدا تاکید کرده بود که زودتر بیام...من هم لبخندی متقابل زدم و گفتم:معذرت میخوام شهاب...هما سرم رو گرم کرد..
در ادامه به بازوش زدم و گفتم:حالا چرا اخم میکنی عزیزم.اتفاقه دیگه.
بی توجه به سمت مهمون ها رفتم که ایستاده بودن...میدونستم که شهاب هم از این همه طبیعی رفتار کردنم متعجب شده...اول یک آقای حدودا 40 ساله رو دیدم..که خیلی شیکپوش بود..بهتره بگم همه توی این جمع شیک پوش بودن و معلوم بود که کله گنده ان...باهاش دست دادم و با لبخند اظهار خوشوقتی کردم...شهاب هم اومد کنارم و تک تک معرفیشون کرد...
_ایشون آقای سیروانی هستند...
به خانم کناریش نگاه کردم.پیرهن بلندی پوشیده بود..خیالم راحت شد.پس تیپم کاملا با اینجا هماهنگ بود..
_خانم سیروانی...همسر آقای سیروانی هستند...
فامیلیشون یکی بود..پس یعنی فامیل هم هستند...دختر چشم سبز و برنزه ای هم کنارشون بود که حدودا 25 ساله میخورد...پیرهن کوتاه مشکی ای پوشیده بود...شهاب اون رو شراره خواهر خانم سیروانی معرفی کرد...یک خانم 50 ساله ی دیگه هم بود که نسبتا از بقیه با حجاب تر بود.خانم رمضانی یکی از همکارای شهاب بود...بقیه ی مهمون ها هم به گفته ی شهاب هنوز نیومده بودن...بعد از سلام کردن و آشنایی دست شهاب رو گرفتم و آروم ولی طوری که بقیه بشنون گفتم:
_عزیزم من میرم بالا لباسم رو عوض کنم...
ابرویی بالا انداخت و گفت:برو تو اتاق من...
_باشه.
ازشون جدا شدم و به طبقه ی دوم رفتم...آخه من از کجا بدونم اتاق اتاق تو کدوم گوریه...اون اتاق مرموز که از اونجا میشد کل خونه رو زیر نظر گرفت دوباره دیدم....بهم چشمک میزد...خارج از تصور بود...نمیدونستم اتاق شهاب کدومه....دور تا دور سالن رو نگاه کردم...کمی جلو هم رفتم...رو به روی یک اتاق با در مشکی که بزگتر از درهای دیگه هم بود ایستادم...در رو بررسی کردم...فکر کنم همین باشه..دستم رو روی دستگیره گذاشتم ولی باز نشد...متعجب به دستگیره نگاه کردم..چیزی روش نبود.خم شدم و از پایین نگاه کردم...یک حسگر داشت...اه لعنتی...پس الکی گفته بود بروتو اتاق من...شیطونه میگه بزنم در اتاقش رو بشکونم...عصبانی به سمت یک اتاق دیگه رفتم و درش رو باز کردم...
اتاقی با ست کامل وسایل...تخت خوابش یک نفره بود...دور تا دور دیوار ها رو دیدم..شک نداشتم اینجا هم دوربین داره...داشتم کلافه میشدم..تازه فهمدیدم بودن با شهاب چقدر سخته...بیخیال شدم و مانتوم رو درآوردم...توی کمد آویزونش کردم...خودم رو توی آینه نگاه کردم..وقتی از تیپم مطمئن شدم بیرون رفتم....
آروم و با طمانینه وارد سالن شدم...مهمون ها خیلی بیشتر شده بودن...فکر کردم با رفتن من 10 نفری اضافه شده بودن..چه خبر بود!!... الان دیگه گروه گروه داشتن صحبت میکردن... افراد حاضردر سالن با لبخند به من و بعد به شهاب نگاه میکردن.دلیلش رو نمیدونستم...شهاب کنار یک مرد حدودا 50 ساله بود و داشت حرف میزد...با دیدن من اول خیره نگاهم کرد...غرق لذت شدم...ولی نمیدونم چرا کم کم اخماش رفت تو هم...جوری با خشونت تو چشمام زل زد که فکر کردم گ*ن*ا*ه بزرگی رو انجام دادم...از مرد کناریش عذرخواهی کرد و به سمت من اومد...سعی کرد جلوی بقیه بهم لبخندی بزنه....شراره که از اول باهاش آشنا بودم اومد کنارم و گفت:چقدر خوشگلی هلیا جون.بیا بریم پیش بچه ها به هم معرفیتون کنم.
نگاهی به یه دختر و سه پسری که شراره بهشون اشاره کرده بود انداختم..و خواستم که با خوش رویی دعوتش رو قبول کنم که صدای شهاب رو از بغلم شنیدم:
_خانم سیروانی شما بفرمایین الان هلیا هم میاد.
قدش از من بلند تر بود.طوری که من تا شونه هاش بودم..توی چشمام نگاه کرد و با لحنی مهربون که صد درجه با حس چشماش فرق داشت گفت:عزیزم لطفا بیا اینجا کارت دارم.
منم فرمالیته لبخندی واسش فرستادم و رو به شراره گفتم:معذرت میخوام...الان میام.
_اشکال نداره خانمی.راحت باشین..
راحت باشینش رو با شیطنت گفت...میخواستم بگم خوشگله ما در ملا عام راحت نیستیم...ولی خب من رو سننه..نه با شهاب کار دارم نه با شراره...شهاب که دید با رفتن شراره حرکتی نکردم بازوهام رو کشید....سعی کردم با خونسردی دنبالش برم...زیاد نباید جلب توجه میکردیم..من رو ازسالن برد بیرون و بازوم رو ول کرد...دلیل عصبانیتش رو نمیفهمیدم.حیف که نمیخواستم اینجا آبروریزی راه بندازم..وگرنه بخاطر کشیدن دستم چند تا حرف بارش میکردم...از حد گذرونده بود.نفس عمیفی کشید و سعی کرد خون سرد باشه.چشماش رو به آرومی بست و گفت:این چیه پوشیدی؟
متعجب نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:لباس
romangram.com | @romangram_com