#هکر_قلب_پارت_65
صدای خشکش توی تلفن پیچید:نمیتونم زیاد حرف بزنم.پس خوب گوش کن.
سکوت کرد...میدونستم بین صحبت هاش نباید حرفی بزنم.وگرنه عصبانی میشد...و این اصلا برای من خوب نبود...ادامه داد:
_فرهاد روشن...گروه کوچیکی توی ایران بوده که سعی داشته تاسیسات ما رو از بین ببره...الان خطر بزرگی حساب میشه.میدونی که کارت چیه؟
به گلدون روی میز آشپز خونه زل زدم...مگه میشد ندونم؟گفتم:
_آره.تا دو روز دیگه...
تلفن رو قطع کردم..نشستم روی صندلی...نمیتونستم به افکارم سر و سامان بدم...دو راه برای زندگیه روشن وجود داشت...یا اطلاعات شرکتش برباد میرفت...یا کشته میشد...
در لپ تاپ رو باز کردم...لعنت به این آدما...لعنت بهتون...چرا وارد این بازی ها میشید...همه شون برای قدرت با هم در میفتن...چشمم به صفحه ی لپ تاپ افتاد...چه زیبا بود....ستایش کردنی....دستی روی چشماش کشیدم...کاشکی میشد به چند سال قبل برگشت ....کاشکی عشق تو من رو از همه چیز دور میکرد....
***
((هلیا:))
یک هفته گذشته بود...با شهاب صیقه کرده بودم...به همین راحتی....ولی جالب بود که توی این یه هفته فقط یک بار همدیگه رو بیرون دیده بودیم...خنده دار بود...تظاهر به دوست داشتن...یه ساعت پیش شهاب زنگ زد..گفت تحقیقشون در مورد من جدی شده...اون هم در همین رو میخواست...وقتی اون ها تحقیقشون رو در مورد من بیشتر کردن باید رابطمون صمیمی تر میشد و در آخر از میدون خارجشون میکرد....سهیل بیچاره دو سه بار بهم پیشنهاد داد که بریم بیرون...ولی هر بار مجبور شدم مخالفت کنم....تو چشماش یه چیزی رو میدیدم که وقتی به شهاب گفتم دوباره با خشونت گفت نباید همچین اتفاقی بیفته...نباید....ولی حس میکردم کار از کار گذشته..شک نداشتم سهیل از من خوشش اومده...برای من مهم نبود...شروین یکبار دیگه بهم زنگ زد ولی بخطار برخورد شدیدی که داشتم فقط گفت برگردم میدونم باهات چیکار کنم...خیلی پررو شده بود..باید آدمش میکردم...با عمو بختیار هم که هنوز حرف نزده بودم...قرار بود فردا برگرده..نفسمو با یادآوری این موضوع با حرص دادم بیرون.همین یکیو کم داشتم...شیطونه میگه برم بهش بگم من الان به عنوان یک شخص مهم توی یک عملیات فوق سری هستما...والا....امشب خونه ی شهاب یک مهمونیه دوستانه بود...البته شهاب بهم گفته بود که منظورش از دوست چند تا فرد کله گنده با همسراشونن.
نمیدونستم باید چی بپوشم...تصمیم گرفتم پیرهن مشکی اندامی کوتاه با ساپورت بپوشم....اگه دیدم با جو اون جا هماهنگی نداره قبل از اینکه مانتوم رو در بیارم میرم بالا و با لباس اضافه ای که با خودم میبرم عوضش میکنم...
مانتوم رو تنم کردم...آرایش کاملی کردم..اینبار هم ریمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومی به مژه هام حالت دادم...دستی زیر موهام کشیدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام کشیده تر بشه...
کفش پاشنه بلندی رو از توی کمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خیلی دیر کرده بودم..اوف کی حالا حوصله ی اخم و تخم این یارو رو داشت...واقعا شخصیت مزخرفی داشت...مست بودم اون روزای اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...
پامو گذاشتم روی گاز و سرعت بیشتری گرفتم..بلاخره رسیدم.جلوی خونش پارک کردم...خدا کنه مهمون ها نیومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما باید زودتر از بقیه میرسیدم...آیفون رو فشار دادم..در باز شد...سریع به سمت خونه حرکت کردم...در باز شد..اینبار به جای شهاب یکی از خدمتکار ها در رو برام باز کرد...لبخندی زد و گفت:
_خوش اومدین خانم.
من هم لبخندی بهش زدم...اینها هم فکر میکردن من از همون اوایل که اومدم به این خونه نامزد شهاب بودم...دلیل اینکه بی سروصدا نامزد کرده بودیم هم به خدمتکار ها گفته شد بود که بخاطر درخواست من بوده....من میخواستم تا قبل از ازدواج نامزدیمون جایی درز نکنه..یعنی این شهاب داستانی ساخته بود که من هم باورش کرده بودم...در حالیکه وارد میشدم با اضطراب گفتم:
_مهمونا اومدن؟
_آره خانم.یه ساعتی میشه...راهنماییتون کنم.
لبم رو گاز گرفتم...این از اولین بازیمون که من خرابش کردم...
_نه..ممنون.خودم میرم...
نزدیک سالن رسیده بودم که صدای جدی شهاب رو شنیدم:
_فکر کنم هلیا است.من میرم پیشش.
صدای مردی رو شنیدم که گفت:خواهش میکنم..بفرمایین.
romangram.com | @romangram_com