#هکر_قلب_پارت_7

خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:این اتفاق که خیلی خوبه.خودم نوکرتم.میام خواستگاریت....
پریدم وسط حرفش و با بی حوصلگی گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همین جا میمونم.
_یعنی نمیای دیگه؟
قاطع گفتم:نه.
_پس تو از این جا تکون نخور زود بر میگردم.
گذاشت رفت.به همین راحتی.خریت کردم که باهاش اومدم.اصلا از فضای اینجا خوشم نمیومد.مبلی گیر آوردم و روش نشستم.یه پسری رو دیدم که داره به سمتم میاد.احتمالا میخواست از نبودن شروین استفاده کنه.ولی وسطای راه کامران گرفتش و باهاش چند کلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.کنارم نشست.بی توجه به وسط چشم دوختم که شروین در حال رقصیدن بود.کامران کاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بی توجهیت تو حلقم.
خندم گرفت ولی نشون ندادم.با ظاهری سرد به سمتش برگشتم و گفتم:کاری داشتین؟
توی چشمام خیره نگاه کرد و گفت:صورت کشیده....بینی مناسب...لب های کوچیک و ناز....
از حرفاش حس خوبی پیدا نکردم.ولی اون ادامه داد:
چه چشمای قشنگی داری........تبارک الله....آدم محو میشه تو چشات.رنگ خاکستری....میدونستی چشم هاتون خیلی خاصه؟
_آره میدونستم.
_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟
_فکر نمیکنم بهتن مربوط باشه.
خودش گفت:با توجه به هیکلتون فکر میکنم قد 172 یا 173 داشته باشین.وزنتون هم بیشتر از 56 کیلو نمیخوره.
خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و من هم بیشتر به دسته ی مبل تکیه دادم.با تعجب بهم گفت:خیلی سخت گیری.
من هم سرمو بردم نزدیکش و خیلی محکم بهش گفتم:چون از اینجور جشنا متنفرم که همه به هم چشم دارن.یکی از مزخرف ترین جشناییه که اومدم.حالا هم یکم از من فاصله بگیرین تا راحت باشم.
خنده ای کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خیلی جسوری.شروین رو دوست داری.
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.اون هم وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: نظرت چیه که با هم باشیم؟
تحقیر آمیز و با خون سردی نگاهش کردم و گفتم:شما مستید؟
پاهاشو انداخت روی هم و به مبل تکیه داد و گفت:نه.چون این جشن مخصوص منه.زیاد جالب نیست که خودم مست باشم و نفهمم چیکار میکنم.
کسی از در وارد شد.من چون نزدیک در بودم متوجهش شدم.کامران هم وقتی دیدش بلند شد.اینکه سهیل بود...اون اینجا چیکار میکرد.کامران بعد از صحبتی که باهاش کرد به سمت من آوردش.وقتی به من رسیدن از جام به آرامی بلند شدم.به هرحال همکلاسی بود و نمیشد بی احترامی کنم.سهیل جدی و خیره داشت نگاهم میکرد.کامران گفت:هلیا خانم ایشون سهیل داداشم هستن...
پس برادر بودن.سهیل دستشو به سمتم دراز کردو گفت:سلام خانم طراوت.اینجا چیکار میکنین؟
باهاش دست دادم و در حالیکه لبخند میزدم گفتم:با یکی از آشناهامون اومدم.

romangram.com | @romangram_com