#هکر_قلب_پارت_6
_مهم نیست.فقط دیگه تکرار نشه.
سرشو کج کرد و خیره نگاهم کرد و گفت:
_نمیدونم چرا تو همیشه خودتو از من بالا تر میبینی.
من هم نگاهش کردم و با تعجب گفتم:مگه نیستم؟
به رو به رو نگاه کرد.بعد از چند لحظه نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:چرا...هستی....شاید واسه ی همینه که همیشه جلوت کوتاه میام.همین اخلاقت بود که باعث شد من یه دل نه صد دل عاشق و خواستارت باشم.
لبخندی زد...چشمامو بستم و با بی حوصلگی نفسم رو دادم بیرون و گفتم:بس کن ترخدا.این حرفا به مذاق گوش من خوش نمیاد.
آهنگی گذاشتم و به این صورت جلوی بیشتر حرف زدن شروین رو گرفتم.وارد باغ مجللی شدیم.ماشین رو کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد.همزمان با هم پیاده شدیم.اومد کنارم.و بازو هاشو آورد جلوم.توی چشماش نگاه کردم....جلوی دوستاش نمیخواستم سر افکنده باشه.بازوهاشو گرفتم.ولی بهش آویزون نشدم.هیچ صدایی از خونه بیرون نمیاد.ولی نور های رنگی از شیشه ها معلوم بود.
وارد خونه شدیم.وقتی در باز شد تازه صدای کر کننده ی آهنگ رو شنیدم.بیشتریا در حال رقصیدن بودن.اون هم رقص های بی معنی.فکر کنم هرکدومشون یه بشکه م*ش*ر*و*ب خورده بودن.خودمو بیشتر به شروین آویزون کردم.با اینکه خوشم نمیومد ولی تهنا آشنای این مهمونی شروین بود.همچین اون موقع گفت همه ی کله گنده ها جمعن که من فکر کردم الان با کلی افراد میانسال برخورد میکنم.ولی اینا بیشتر بچه های مفت خور کله گنده ها بودن.آروم دم گوش شروین گفتم:حق نداری م*ش*ر*و*ب بخوری.
با لبخند و صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:باشه خانمی.کمتر میخورم.
خواستم اعتراض کنم که یه پسر بهمون نزدیک شد.در حالیکه به هم دست میدادن پسره گفت:چقدر دیر کردی؟
شروین هم تقریبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.
پسره که تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خریدارانه ای انداخت و با چشمای هیزش گفت:بَه...چه تیکه ای با خودت آوردی نامرد.
اخمام رفت تو هم.خواستم یه دونه بزنم جای حساسش که شروین دستشو گذاشت رو شونه های پسره و با جدیت گفت:چشم بد به هلیا نداشته باش که با من طرفی.سپس لبخندی بهش زد و با هم رفتیم یه گوشه.مانتو و شالمو درآوردم و دادم به یکی از خدمتکار ها.چشمای شروین روم ثابت موند.معذب شدم.برای همین گفتم:
_این کی بود؟
_کامران.صاحب جشن.
به من نگاه کردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همینه.
خدمتکاری با سینی م*ش*ر*و*بات الکلی اومد کنارمون.شروین خواست برداره که به خدمتکار اشاره کردم بره و اونم رفت.رو به شروین که متعجب به من نگاه میکرد گفتم:
_به جون خودم اگه یه قولوپ هم از اینا بخوری من میرم.
با حرص نگاهم کرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ که نگاهم به دختر پسری افتاد که رو به هم و توی بغل همدیگه بودن و معلوم نبود که چیکار میکردن.خوشم نیومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه ای که بینمون سکوت شد گفت:
_حداقل بیا بریم وسط برقصیم.
نگاهی به جمعیت وسط انداختم و گفتم:من از اینجور رقصا سر در نمیارم.معلوم نیست اون وسط چه خبره.نمیام.
_اگه یه نوشیدنی میخوردی دیگه لازم نبود رقصو بلد باشی.خود به خود اینطوری میرقصیدی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من واقعا موندم.این چه جور اعتمادیه که بابام بهت داره.اگه امشب م*ش*ر*و*ب بخوریم و اتفاقی بیفته چیکار میتونیم بکنیم.
romangram.com | @romangram_com