#هکر_قلب_پارت_5

_خب به من چه ربطی داره.
عاجزانه گفت:هلیا..خواهش میکنم یک بار به حرفام گوش کن.
_الان ساعت 8 و نیمه.یه ساعت طول میکشه تا من حاضر بشم.نرفته باید برگردیم.
در حالیکه متوجه شده بود یکم نرم شدم لبخند زد و گفت:تو نگران نباش عزیزم.جشن اینا تا نصفه شب ادامه داره.
چشمامو گرد کردمو گفتم:دیگه بدتر.خودت میدونی که بابا نمیزاره من تو اینجور جشنا شرکت کنم.
_عزیز من...
چشم غره ای بهش رفتم.مکثی کرد و گفت:
_با بابات صحبت کردم.اون کاملا به من اعتماد داره.از نظر اون مشکلی نبود.
پوزخندی زدم و سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:به تو!!
_بس کن هلیا.آخه تو تا به حال چه اشتباهی از من دیدی؟
با بیخیالی در حالیکه دوباره سشوار رو برمیداشتم گفتم:
_مشکل همینه که تو ظاهرت خوبه..ولی من بعید میدونم باطنت هم انقدر خوب باشه.حالا هم برو بیرون تا من حاضر شم.
سشوار رو روشن کردم.نگاه خیره اشو از توی آینه دیدم.بعد از چند ثانیه نفسشو با عصبانیت داد بیرون و از اتاق خارج شد.بعد از خشک کردن موهام پیرهن سورمه ای مو از توی کمد درآوردم و تنم کردم.متاسفانه برای بستن زیپش مشکل داشتم.در اتاقم رو باز کردم.شروین روی مبل نشسته بود و فیلم میدید.صداش کردم:شروین.
برگشت و نگاهم کرد.از دستم دلخور بود.ولی خب به من مربوط نبود.در ادامه ی حرفم گفتم:
_پاشو بیا زیپ پیرهنمو ببند.
از جاش بلند شد و اومد سمتم.پشتمو بهش کردم.زیپ لباس رو تا آخر بالا کشیدو گفت:امر دیگه ای؟
برگشتم سمتشو گفتم:نه.ممنون.فقط پوست میوه ای رو که خوردی از توی پیش دستی بردار بزیر تو سطل آشغال.بعدش هم پیش دستی رو بشور.
متعجب نگاهم کرد.رفتم توی اتاق و درو بستم.میخواست پیشنهاد نده.شونه هامو بالا انداختم.آرایش دخترونه ای ولی با خ چشم پررنگی کردم.پایین موهامو به سرعت فر کردم.کاشکی زودتر بهم میگفت حداقل آرایشگاه میرفتم.کار بیشتری از دستم بر نمیومد.محکم موهامو بالای سرم بستم.خوشم اومد.صورتم کشیده تر شد.گوشواره های بلندی رو به گوشم انداختم.مانتوی کوتاهی تنم کردم و شال مشکیم رو هم خیلی ملایم روی سرم گذاشتم.کفش پاشنه بلندمو از توی کمد برداشتم واسپری زدم و از اتاق بیرون رفتم.شروین با شنیدن صدای در از جاش بلند شد و رو بهم وایساد.چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد.اومد کنارم.خیره شد بهم.دستشو گذاشت زیر چونه ام.من هم با چشمانی بی احساس و گستاخ بهش نگاه کردم.آروم زمزمه کرد:
_بی نظیری هلیا....بی نظیر....
خواست سرشو نزدیک بیاره که خیلی خونسرد کنارش زدم و بی توجه بهش به سمت در حرکت کردم.بعد از چند لحظه صدای کفش های اون رو هم شنیدم که به سمتم اومد.با آسانسور رفتیم پایین.متوجه نگاهش شده بودم.سرمو بالا کردم و ابرویی براش بالا انداختم.آسانسور ایستاد.با هم رفتیم بیرون.خواست دستمو بگیره که نذاشتم.ماشینش جلوی در پارک بود.درو برام باز کرد.سوار شدم.خودش هم سریع سوار شد.این کارها خیلی بهش میومد.خندم گرفت.ولی سریع جمعش کردم.اگه بهش رو میدادم تا ناکجا آباد میتاخت.واقعا موندم چطوری بابا به این اعتماد داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد.
_از قصد نبود.معذرت میخوام.
شروین بود که این رو گفت.بی خیال گفتم:

romangram.com | @romangram_com