#هکر_قلب_پارت_63
از جاش بلند شد و اومد نزدیکم نشست و خم شد سمتم و گفت:اینکار رو نمیتونن بکنن.اون ها فقط میتونن از دور شما رو تحت نظر بگیرن..الان هم نمیدونن که من متوجه کارشون شدم...هیچوقت ریسک نمیکنن که اطراف خونواده و فامیل و آشناهاتون بچرخن...چون در صورت فهمیدن من کل گروهشون زیر سوال میره....بهتره بگم اون ها شما رو زیر نظر دارن..طوری نیست که برن از همسایه یا دوست یا شخصی که شما رو بر حسب اتفاق میشناسه چیزی بپرسن...البته این امکان هم هست که فردی رو به عنوان یک آدم عادی بفرستن اطرافتون...ولی احتمال این مورد هم به همون دلایل خیلی کمه....
بوی عطرش توی مشامم پیچیده بود...سعی کردم خونسرد باشم و روی این مشکل تمرکز کنم..گفتم:
_آقای پارسیان...حرف من یه چیز دیگه اس...به هر حال ممکنه پدرم چیزی بفهمه...اونوقت من چطوری بگم این فرد نامزدمه؟
نزدیک بودنش برام خوشایند بود...باز هم کنترل شده گفت:
_طی اطلاعاتی که من دارم پدر شما مشکلی دررفت و آمدتون با یک پسر نداره....به طور کل در دید خونوادتون من مثل یک دوست اجتماعی و البته صمیمی حساب میشم...در دید سهیل من نباید وجود داشته باشم...و در دید مسولین من نامزد شمام...دو شرط اول سخت نیست.ولی شرط سوم نزدیک بودن ما به هم رو خواستاره.....
نگاهم کرد و پرسشی گفت:متوجه شدید؟
نفهمیده بودم...اصلا متوجه نشده بودم.ولی خب دوست نداشتم بهش بگم متوجه نشده...نمیدونم چی توی چشمام دید که خودش ادامه داد:
_من و شما صیغه ی مدت دار میخونیم...
قهقهه ای زدم که با نگاه جدیه اون ساکت شدم..و با خنده نگاهش کردم...داشت از بازیش خوشم میومد...هیجان زیادی توی این بازی بود....
محکم و با تاکید گفت:هیچ مشکل و اتفاقی برای شما پیش نمیاد که نگران باشید...
با لبخند مرموزی نگاهش کردم..ادامه داد:
_فقط از این به بعد اول شخص و صمیمی همدیگه رو صدا میکنیم...صیغه هم برای اینه که در جمع های دوستانه اگه تماسی بینمون بود ناراحتتون نکنه....رابطتون باید در دید بقیه خیلی نزدیک و با عشق باشه...
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...و دوباره خندیدم...شماتت بار نگاهم کرد و گفت:
_میدونم مشکله...ولی چون من با کسایی که آشنا هستم صمیمی رفتار میکنم بدون شک باید نامزدم از اون ها نزدیک تر و صمیمی تر باشه.وگرنه ممکنه این فکر رو براشون به وجود بیاره که همه چیز یک نقشه اس.....
درسکوت بهم خیره شد....من هم اینبار محکم نگاهش کردم....نمیدونم توی نگاهم چی دید...یا من این اعتماد به نفس رو از کجا آورده بودم....حس کردم چشماش از جسارتم خندید...ولی خیلی جدی گفت:موافقید؟
نیشخندی زدم و چشم تو چشم با ابروهایی از اعتماد به نفس بالا رفته گفتم:باید فکر کنم....
هرچی هما پاپیچم شد که جمعه کجا رفتم بهش چیزی نگفتم....هر شب سهیل بهم اس ام اس میداد...و من توی این فکر بودم که با قبول درخواست شهاب باید رابطم رو چطوری با سهیل کم کنم؟...بزرگترین مشکل رو وقتی متوجه شدم که شروین دوباره بهم زنگ زد....اوج مصیبت وقتی بود که شروین چیزی از این اتفاق میفهمید....باید خیلی مقاوم میشدم...وگرنه ممکنه از همه سمت بهم فشار بیاد...امروز باید به شهاب خبر میدادم...من همون روز تصمیم رو گرفته بودم...جسارتی که در خودم دیدم باعث شد بدون در نظر گرفتن چیز دیگه ای این پیشنهاد رو قبول کنم.ولی نظر قطعیمو باید امروز میدادم..به هرجال کم چیزی نبود.مخصوصا این که باید صیغه میخوندیم....بابا زیاد روی ما حساس نیست.بعضی اوقات از این افکار اروپاییش اذیت میشم...به هرحال من دختر اونم...غیرتش فقط محدود به این میشه که دختر بودن من و هما باید در هر شرایطی حفظ بشه...البته این رو رک و راست به خودمون نگفته....شاید اگه مامان بود اوضاع فرق میکرد....کاشکی همه ی مردم غیرت ایرانی روداشتن...توی راه بودم...با سهیل کلاس داشتم.باید نشون میدادم که دختر دست و پا چلفتی و ساده ای نیستم...تصمیم داشتم خیلی عادی با سهیل رفتار کنم.به هیچکسی هم ربطی نداشت...به هرحال اون دوستم بود..ساعت 12 و نیم بود که ماشین رو بیرون از دانشگاه پارک کردم.از ورودیه خواهران داخل شدم...توی آلاچیق اولی سهیل رو دیدم که با دوستاش نشستن...متوجه من شد...با لبخند سری تکون داد...منم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم...وسط راه بودم که متوجه شدم یکی کنارمه.نگاه کردم..سهیل بود...هم پام قدم برداشت و گفت:خوبی؟
_آره.مرسی.تو خوبی؟
_ای بد نیستم.میخوای بری سر کلاس؟
متعجب برگشتم سمتش.عینک دودی ای که به چشماش زده بود خیلی دختر پسندش کرده بودش...
_نرم؟
به رو به رو نگاه کرد و گفت:حوصله ی کلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردی بیا با هم بریم یه چیزی بخوریم.
ابرویی بالا انداختم و من هم به روبه رو خیره شدم و با جدیت گفتم:کلاسو بیخیال نمیشم.
romangram.com | @romangram_com