#هکر_قلب_پارت_62

_شما راه حلی دارید؟
انگار منتظر همین سوالم بود...به پشتیه صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:فقط یه راه داره....
خیره شد توی چشمام و با تاکیدی که هم توی چشماش بود و هم توی کلامش گفت:فقط یک راه....
کمی امید درونم زنده شد...چشمامو ریز کردم و گفتم:اینطوری یعنی هنوز شانسی داریم...چه راهی؟
بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:توضیحات کاملی رو در این مورد بهتون میدم..ولی این رو یادتون باشه که جز این , راه دیگه ای نیست...مگر اینکه بخواید تا آخر عمرتون زیر نظر باشید...البته باید اقرار کنم که این مشکلات بخاطر من پیش اومد...و شما لطف بزرگی رو به من کردید...این چیزی که میخوام بگم برای من هم خوشایند نیست....ولی قبل از گفتن راهی که برامون مونده باید بگم شما بعد از اتمام ماموریت هرچیزی که بخواید براتون فراهم میشه....
متوجه منظورش نشدم..برای همین پرسیدم:
_هرچیزی که بخوام؟یعنی چی؟
_یعنی هر خواسته ای...پول...ملک..ماشین...برنامه. ..کار...یا هرچیز دیگه ای...برای من مشکل نیست که با یک اشاره بهترین ماشین یا بهترین کار رو براتون فراهم کنم...این ماموریت انقدر برام مهمه که بیشتر از این رو هم حاضرم براش بدم.
با چشمایی گرد شده نگاهش کردم..یعنی اگه میگفتم الان بوگاتی هم میخوام برام فراهم میکرد؟دوست داشتم بپرسم ولی خیلی سوتی میشد...شدیدا کنجکاو شده بودم که بدونم راه حل باقی مونده چیه؟هرچی که باشه بهتر از تحت نظر بودنه....با دستبند توی دستم بازی کردم و گفتم:راه حل رو بگید...میشنوم...
خونسرد نگاهم کرد و گفت:باید با هم رابطه داشته باشیم...
شوک زده فریاد زدم:چـــــــــــی؟
شوکی بزرگتر از این نبود که بخوان به من بدن.بلند زدم زیر خنده و گفتم:شوخیه خوبی بود آقای پارسیان..حالا لطفا راه حل اصلی رو بگید....
خیره نگاهم کرد...چیزی نگفت....درکش برام سخت بود...نمیخواستم مثل دخترای دست و پا چلفتی باشم..برای همین سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم و گفتم:
_آقای پارسیان...متوجه هستید دارید چه پیشنهادی به من میدید؟
باز هم خونسرد گفت:
_میخوام ازتون در خواست ازدواج بکنم..
نیشخندی زدم و گفتم:منم کاملا موافقم...
از جام بلند شدم...بدون اینکه تکونی بخوره قاطع گفت:بشینین....
نگاهم با نگاهش گره خورد....مجبور به نشستن شدم...به حرف اومد:
_همونطور که گفتم این تنها راهیه که داریم.شما در بین روسا و مقامات بالا مثل نامزد و همراه من برای یه مدت نقش بازی میکنید.البته این رو هم هنوز
باید در نظر داشته باشیم که سهیل هیچی از اتفاقات ندونه.یعنی اون اصلا متوجه نمیشه که شما با کسی هستید...هدف ما پرت کردن حواس افراد دیگه اس.در طی این مدت رابطه تون با سهیل به حداقل میرسه...بعد از مدت کمی که بهتون اطمینان میدم اتفاقی براتون نمیفته من وارد کار میشم و افرادی رو که سعی دارن شما رو زیر نظر بگیرن زیر سوال میبرم.چون اون ها حق ندارن روی نامزد من کنترلی داشته باشن...این موقع من رفتاری شدیدا تند باهاشون دارم.برای همین مجبور میشن کنار بکشن...و این رو هم میدونن که کوچترین حرکتشون از دید من پنهان نمیمونه....وقتیکه همه چیز درست شد و دیگه تهدیدی برای شما نبود بدون هیچ سر و صدایی این رابطه رو تموم میکنیم...
فکر همه جا رو کرده بود...بعد از زدن این حرف ها با پرسش نگاهم کرد...توی صداش چی بود که آروم میکرد؟چی بود که نمیزاشت من در برابر پیشنهادش طوفانی رفتار کنم...ولی هنوز هم برام سوالاتی مونده بود:
_خونوادم چی؟اگه از اون ها اطلاعاتی بگیرن؟

romangram.com | @romangram_com