#هکر_قلب_پارت_61
همون لحظه خدمتکار با سینیه شربت وارد شد..شهاب بر خلاف حالت های قبلش لبخند مهربونی به من زد که شک نداشتم فقط تظاهر بود...گفت:الان برات توضیح میدم...
با نگاهش حرکات خدمتکار رو دنبال کرد.بعد از اینکه کارش تموم شد گفت:دیگه چیزی نمیخوایم...به بقیه هم بگو وارد این قسمت نشن.
خدمتکار چشمی گفت و از سالن خارج شد.من منتظر بهش چشم دوختم...دوباره اخماش توی هم رفت.پس اون لبخند هم بخاطر حضور خدمتکار بود..ولی چرا؟...باورم نمیشد که حدسم به یقین تبدیل شده و سهیل همه چیز رو فهمیده...کلافه گفتم:
_لطفا سریع تر بگید چی شده؟
چشماشو بست و گفت:متوجه رابطه ی من و شما شدن...
ن
فهمیدم منظورش چیه.دوست داشتم کامل برام توضیح بده..ولی مثل اینکه برای هرکلمه که از دهنش در بیاد باید کفاره میدادم....
_کی؟کی فهمیده؟سهیل؟
مضطرب بهش زل زدم..اون هم توی چشمام نگاه کرد....خیره....چشم تو چشم...طوری که لحظه ای قلبم از جا کنده شد....آروم گفت:مسول های دولت ایران و شرکت سایبری....
متعجب گفتم:چطوری فهمیدن؟
دستی روی ران پاش کشیدو گفت:این رو هنوز نمیدونم.ولی به زودی میفهمم...احتمالا کسی بهشون خبر داده...
از نظر من چیز مهمی نبود...گفتم:
_خب بفهمن..کار شما که خلاف قوانین نیست...اینطوری خیلی بهتر و راحت تر میتونید به هدفتون برسید...
با عصبانیت نگاهم کرد....قبض روح شدم...شمرده شمرده گفت:یه بار گفته بودم خانم طراوت...هیج کس...هیچ احدی نباید از این موضوع با خبر بشه....
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خودم رو نبازم...ابرویی بالا انداختم و گفتم:حالا که فهمیدن...دیگه نمیتونیم کاریش بکنیم.
نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:اون ها الان به رابطه ی منو شما مشکوکن...اگه همینطوری بخوایم ادامه بدیم متوجه میشن تو داری با من همکاری میکنی....و این اون چیزی نیست که من میخوام.
کنجکاو گفتم:شما راه حلی دارید؟به نظرتون بهتر نیست من برای یه مدت کنار بکشم؟
برای اولین بار توی اون روز خندید...از اون خنده های خوشگل و تو دل برو....با لبخند گفت:خانم طراوت شما چی فکر کردید؟در حال حاضر چون مشکوک حساب شدید اگه کنار بکشید هم تا آخر عمرتون تحت نظر هستید...نه تنها شما...بلکه تمام اطرافیانتون...
شوک زده داشتم نگاهش میکردم..این خارج از تصورات من بود...کمی نگاهم کرد و ادامه داد:اطلاعات ایران خیلی قویه...نمیتونه به راحتی از هرچیزی بگذره...
_آخه منو شما فقط دو سه بار با هم دیده شدیم.
متوجه شدم از اینکه مجبوره هرچیزی رو برام توضیح بده کلافه شده...ولی دستی به موهاش کشید و خونسرد گقت:
_خیلی سخته که بخوام از این گروه توی یه روز همه چیز رو براتون بگم...مخصوصا اینکه شما نباید خیلی از موارد رو بدونید وگرنه براتون دردسر میشه...
تودلم گفتم دیگه دردسر از این بزرگتر؟فعلا که متوجه شدم از الا به بعد هر لیوان آبی که بخورم شمرده میشه...دیگه هیچ غلطی نمیتونستم بکنم.عصبانی بودم از خودم...آخه چرا من باید از اون اول پیشنهادش رو قبول میکردم...اصلا از کجا معلوم راست بگه؟من حتی یه بار هم چیزی در مورد این آدم نشنیده بودم و به این راحتی بهش اعتماد کرده بودم...آروم گفتم:
romangram.com | @romangram_com