#هکر_قلب_پارت_60
نیشم رو باز کردم...نگاهی بهم انداخت و منظورم رو گرفت و بیخیال گفت:ب*و*س و بغل و همینجور چیزا...
با شیطنت گفتم:همین جور چیزا؟
چشم غره ای رفت و گفت:فکر منفی نکن.
دوباره نیشخند زدم و گفتم:نه...اصلا...
چشماشو گرد کرد و گفت:با تو بودما...چرا نیشخند میزنی!گفتم چیزی بینمون نشده.
ابروهامو دو سه بار بالا پایین کردم و باشیطنت گفتم:باشه بابا...کاملا افتاد...
خواست هجوم بیاره سمتم و دو سه تا ضربه نوش جانم کنه که با باز شدن در آسانسور پریدم بیرون.داشتم اذیتش میکردم وگرنه خودم هم مطمئن بودم هما از این کارها نمیکنه.حالا من رو بگی یه چیزی...درجه ی شیطتنتم بالاست...تا جلوی در دویدم..ولی هما با دیدن ماشین سمند فرزاد مثل یک خانم متین ادامه ی راهو اومد.برگشتم و لبخند حرص در آری به سمتش روانه کردم و درو باز کردم و رفتم بیرون.فرزاد به ماشین تکیه داده بود وقتی من رو دید از ماشین جدا شد و به سمت در اومد.پشت سرم هما هم بیرون اومد..فرزاد اول سر به زیر دستش رو به سمتم دراز کرد و سلام کرد...سپس به سمت هما رفت و با دیدن چادرش نگاه عمیقی بهش انداخت که واقعا حس کردم اون لحظه من و تمام خونه ها مزاحمیم....باید میزاشتیم خلوت کنن...رومو کردم اون سمت که حداقل مانع نگاه های عاشقونشون نشم.....
بلاخره بعد از کمی حال و احوال پرسیه فرمالیته اومدن.فرزاد قد متوسط ولی اندام ورزشکاری ای داشت.چشمای قهوه ای...در کل حالت صورتش جالب بود...و میتونست هواخواه زیاد داشته باشه..ولی خب خواهر من یه چیز دیگه بود...سوار ماشین شدیم...میتونستم به سراحت اعلام کنم که از اومدنم پشیمون شده بودم..من به زور سعی میکردم یخ ماشین رو باز کنم اون دو تا هی نگاه معنی دار به هم مینداختن...تعجب کردم با این همه عشق و علاقه و خواستن چطوری تا الان دووم آوردن...
مارو برد شهر بازی.خدا خیرش بده...با این یه کارش خیلی حال کردم واون دو تا رو تنها گذاشتم و رفتم پی عشق و حال خودم...فقط یه مشکل داشتم که اون هم یه پسره ی سیریش بود...سوار هرچی میخواستم بشم اون هم میومد...به زور میخواست شماره بده....متنفر بودم از همچین پسرای ولگردی...داشتم ناهار رو با فرزاد و هما توی یه رستوران همون اطراف میخوردم که گوشی دومم زنگ خورد...همون گوشی ای که مخصوص شهاب بود...اصلا انتظار نداشتم.آخه کار خاصی دیگه با هم نداشتیم...قلبم از هیجان نمیدونست باید چیکار کنه...هما خیره نگاهم کرد و گفت:چرا جواب نمیدی؟
فرزاد بی توجه خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد.از جام بلند شدم و هما رو در خماری گذاشتم و کمی دورتر دکمه ی اتصال رو زدم.
_بفرمایین.
_سلام خانم طراوت.حالتون خوبه؟
_سلام...ممنون.حال شما چوره؟
بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:باید فورا ببینمتون.
نمیدونم چرا با این حرفش یه حس بد توی وجودم سرازیر شد...انقدر رک حرف زدن شهاب نشون از این داشت که اتفاق خوبی نیفتاده...
_چیزی شده؟
_باید حضوری بهتون بگم.دو ساعت دیگه خونه ی من.
از تاکسی پیاده شدم...هما رو با فرزاد تنها گذاشتم.اون دو تا هم از خداشون بود.حالا خوبه پیشنهاد بیرون اومدن رو من داده بودم.زنگ خونه رو فشار دادم....در باز شد...ولی لحظه ای دچار تردید شدم...من چطوری به همین راحتی به پارسیان اعتماد کرده بودم....اگه بلایی سرم میاورد چی؟....بفکر این که بلاخره باید از آموزش هایی که توی کلاس های رزمی دیدم استفاده کنم آروم شد.....ولی با این حال باز هم باید خیلی باید مواظب باشم..تو این دوره و زمونه نمیشه به هیچکس اعتماد کرد..و من به چه راحتی این اواخر به همه اعتماد کرده بودم....نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار منفی رو بزارم کنار..در هر صورت من هم انقدر بی عرضه نبودم که نتونم از خودم دفاع کنم...اینبار هم شهاب جلوی در اومده بود...با شلوار لی و تی شرت....چقدر تو خونه به خودش عذاب میداد...خوب یه لباس راحت تر بپوش...مثلا شلوارک..هههه..منو اون که این حرفا رو نداریم.دوباره یاد حرفای پشت تلفن افتادم که گفت باید سریعا ببینمتون...دلم شور میزد...سعی کرد لبخندی بزنه ولی بیشتر از لبخند به اخم شباهت داشت...نیمچه لبخندی زدم و گفتم:سلام.
_سلام..بفرمایین داخل.
چرا انقدر عنق بود...حتی حالم رو نپرسید.با دست بهم طارف کرد که وارد بشم...همون طور که داخل میرفتم آروم گفتم:چیزی شده آقای پارسیان؟
نگاهی بهش انداختم...چهره اش تو هم بود.در رو بست و گفت:بفرمایین بشینیم براتون میگم.
دیگه شکم به یقین تبدیل شد که یه چیزی شده....نکنه سهیل فهمیده و فرار کرده...الان من در خطرم..اوه خدایا...با ترسی که در درونم داشتم ولی سعی میکردم در ظاهر معلوم نباشه روی مبلی نشستم...شهاب هم روی مبلی که نود درجه با مبلی که من روش نشسته بودم زاویه داشت نشست..منتظر بهش چشم دوختم..معلوم بود که شدیدا بهم ریخته اس و این من رو میترسوند...نگاهی خیره بهم انداخت و گفت:همه ی برنامه ها عوض شده...
با چشمایی گرد شده گفتم:یعنی چی؟مگه چیشده؟
romangram.com | @romangram_com