#هکر_قلب_پارت_59

با لحنی آروم و پوزش طلبانه گفتم:آخه میخواستیم به یاد قدیما عین دو تا خواهر خوب بریم گردش...
اون هم روی مبل نشست و گفت:خب میگی چیکار کنم؟وقتی دید دیر جواب دادم و بعدش هم خداحافظی کردم زنگ زد گوشیم.منم بهش گفتم میخوایم بریم بیرون.اونم گفت روز جمعه دوست نداره تنها برم بیرون...گفت باید یه مرد هم کنارتون با....
نزاشتم حرفش تموم بشه و آروم زدم زیر خنده...چپ چپی نثارم کرد و گفت:اینبار یه چیزی بهت میگما.
خندم رو جمع کردم و گفتم:تو که این همه عمر آزاد بودی چطوری میخوای با فرزاد بسازی.اصلا چطوری گذاشت تو بری کیش؟خیلی برام جالبه.
نگاه عاشقانه ای به انتهای اتاق خونه انداخت و گفت:هنوز عاشق نشدی که بفهمی معنیه این کارها رو...این هم یه جور عشقه...یه جور مالکیت...من هم دوست ندارم فرزاد تنهایی جایی بره...چند وقته دیگه که عاشق شدی متوجه میشی.
خیره نگاهش کردم و گفتم:یکم فکر کن با خودت....آخه من اصلا اهل غیرت هستم؟یا تا به حال شده زیر بار حرف یه پسر برم...برو خواهر من...روحیات تو اینطوری بوده...منو با خودت یکی نکن...برای من هیچی مهم نیست...عشقمم بره هرکاری میخواد بکنه....
نیشمو باز کردم و در ادامه گفتم:والا.
از روی مبل بلند شد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:منو بگو دارم با کی حرف میزنم.زودتر برو حاضر شو.فرزاد رو معطل نکنیم که با من طرفی.
اداشو از پشت سر در آوردم و به سمت اتاقم رفتم.از نظر من هردوشون دیوونه بودن.تو اتاق چشمم به کتابهام افتاد.کمتر از یک ماهه دیگه امتحانات شروع میشد ولی من اصلا آماده نبودم.همش تقصیر پارسیان و سهیل بود...دقیقا یک ماهه که از کارو زندگی افتادم...تیپ اسپرت زدم و مانتوی کوتاهی پوشیدم...خط چشم و رژ لبی هم زدم...آماده شدنم خیلی طول نکشید برای همین زودتر از هما از اتاق خارج شدم و دوباره روی مبل نشستم...یه ده دقیقه ای گذشت و نیومد...حقش بود برم سرش غر بزنم.این باز داشت به من میگفت زود حاظر شو عشقم منتظر نمونه...گوشیم رو در آوردم و خودم رو بابازی انگری بردز سرگرم کردم....بعد از 15 دقیقه در اتاقش باز شد...میخواستم غر زدن رو شروع کنم که چشمم به تیپش افتاد....وقتی از شوک خارج شدم سوتی زدم و همونطور مات به سمتش رفتم....محجوبانه و با شرم عکس العمل هامو زیر نظر گرفت...
_چطوره؟بهم میاد؟
_فکر نمیکردم انقدر زود دست به کار بشی.
_دیروز خریدمش.فرزاد هم خبر نداره...گفتم الان که میریم بیرون سورپرایزش کنم.البته با وجود مزاحمی مثل تو نمیتونه ابراز احساسات کنه....
ابروهامو با شیطنت انداختم بالا و گفتم:خب اول من میرم پایین..اونو میفرستم بالا...حرکات عشقولانتون که تموم شد شما هم بیاین..
پررو پررو برگشت گقت:نه فعلا بزار تو کف بمونه.موقع برگشتن تو رو میرسونیم خودمون میریم .
با چشم هایی گرد شده گفتم:روتو برم هما.
کمی از موهاش بیرون بود.موهاش رو زدم داخل و گفتم:تو که این همه زحمت کشیدی حجابتم قشنگ حفظ کن که کارت ارزش داشته باشه.
دوباره برگشت توی اتاقش و خودش رو توی آینه نگاه کرد..جلوی در وایسادم و گفتم:نمیخواین با بابا حرف بزنین؟
برگشت سمتم و گفت:واسه قرار و مدار خواستگاری؟
سرم رو تکون دادم...دوباره نگاهی توی آینه به خودش انداخت و کیفش رو گرفت و اومد سمتم و گفت:وقتی بابا برگشت ان شاء الله به زودی همه چیز درست میشه...
با متلک گفتم:دیرتر بهم خبر میدادی.
_غر نزن.بیا زودتر بریم.فرزاد پایین منتظره...
کفشامون رو پامون کردیم و وارد آسانسور شدیم.چند دقیقه ای بهش خیره بودم و آخر حرفم رو به زبون آوردم:
_رابطه ی تو وفرزاد در چه حده؟

romangram.com | @romangram_com