#هکر_قلب_پارت_58

جمعه استراحت مطلق بودم..سهیل گفت آخرین کار هارو خودش انجام میده.فقط یه روز برم فایل رو ازش بگیرمو من هم یه نگاهی بهش بندازم...خدا خیرش بده...ه*و*س بیرون رفتن به سرم زده بود...بابا صبح زنگ زده بود و خبرمون رو گرفته بود.خیلی خوشحال بود...این سفر واقعا برای روحیش خوب بود.بدون اینکه در بزنم در اتاق هما رو باز کردم و رفتم داخل....شوک زده سرش رو از توی لپ تاپش بیرون آورد و وقتی من رو دید متعجب گفت:مگه طویله اس؟!!
چشمامو گرد کردم و در حالیکه روی تخت کنارش مینشستم گفتم:مگه نیست؟!!
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره سرش رو فرو کرد توی لپ تاپ.با شیطنت گفتم:
_داری چیکار میکنی آبجی؟
دوباره بهم چشم غره رفت و گفت:به توچه..کارتو بگو و برو بیرون.
اداشو در آوردم..وقتی دید چیزی نمیگم دوباره رفت سر کارش...حواسش که پرت شد طی یک عملیات فوق سرعت پریدم کنارش و زل زدم به صفحه...اون هم که انگار انتظار این حرکت رو داشت سریع صفحه رو بست.ولی فهمیدم داره چت میکنه....خندیدم و گفتم:با کی چت میکنی؟
خواست بهم تشر بزنه که دوباره صفحه ی چت باز شد...(باشه خانم گلم...عزیززززززمی)
به اسم فرستنده نگاه کردم.فرزاد بود..یه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم:تو چت کردنت با فرزاد رو از من قایم میکنی؟
چشمامو گرد کردم و ادامه دادم:نکنه حرفای خاک بر سری میزد؟
بیشگونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و همونطور گفت:پاشو برو بیرون تا نزدم به سیم آخر...
شرورانه در حالیکه سعی داشتم دستش رو جدا کنم تا جای بیشگون رو مالش بدم گفتم:مثلا بزنی به سیم آخر چی میشه؟
حرصش گرفت..لپ تاپ رو گذاشت روی تخت و خواست هجوم بیاره سمتم که گفتم:باشه باشه....باشه بابا...شوخی کردم...
همون طور که مثل عزراییل بالای سرم وایساده بود گفت:کارتو بگو..
ن
گاهی همانند نگاه گربه ی شرک که واقعا به خاطر فرم چشمام باهاش مو نمیزد به سمتش روانه کرد و گفتم:بریم دور دور؟
نشست سر جاش و در همون حالت کلافه گفت:خجالت نمیکشه با این سنش.چند بار بگم جلوی من دور دور نگو از هرچی بیرون رفتنه حالم به هم میخوره..
_خب حالا میای؟
_صبر کن با فرزاد خداحافظی کنم...در موردش فکر میکنم...
بعد خیره نگاهم کرد...یعنی پاشو برو اونور....مثل خواهر های خوب ازش دور شدم و وقت خروج از اتاق موزیانه گفتم:جیش...ب*و*س ...لالا...((و حالت عق زدن گرفتم و در رفتم))
صدای خشنش رو شنیدم که نعره زد:هـــــــــــلیا
روحم شاد شد...رفتم روی مبل نشستم و منتظرش شدم...بعد از چند دقیقه با لبخند از اتاق خارج شد...با نیشخند نگاهش کردم...بدون توجه با خوشحالی گفت:فرزادم میاد...
متعجب گفتم:چــــــی؟
به خودش گرفت و رنجیده گفت:حالا مگه چیشده؟

romangram.com | @romangram_com