#هکر_قلب_پارت_57

سرش رو تکون داد و گفت:حتما...
_چرا این پیشنهاد رو دادی؟
_کدوم پیشنهاد؟
زل زدم بهش و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم...اون هم نگاهی بهم انداخت و گفت:حس خوبی بهت داشتم...
_جالبه...ولی خب یعنی چی؟
لباش رو گاز گرفت خواست چیزی بگه که سفارشامون رو آوردن.بعد از اینکه رفتن گفت:
_اگه بخوام روراست باشم باید بگم که اوایل زیاد ازت خوشم نمیومد...
حالت تهاجمی به خودم گرفتم..خندید و گفت:بزار حرفم رو کامل بزنم.
چپ چپ نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفاش شدم.
_کم کم یه حس عجیبی پیدا کردم...تو دختر خیلی خوبی هستی...چیزی که من اطرافم کم دیدم...وقتی با تو بودم انرژی مثبت میگرفتم...دنیای من همیشه تیره و تار بوده...سردر گم بودم...ولی بیتفاوت بودن تو به اطراف به من آرامش خاصی رو میده که همیشه دنبالش بودم....متوجه منظورم میشی؟
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه...
ا
ینبار اون بود که عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.با چشمای گرد شده گفتم:خب متوجه نشدم...چرا اینطوری نگاه میکنی؟
متعجب گفت:واقعا حرفام رو درک نکردی؟
_نه
لبخندی زد و گفت:آروم آروم متوجه میشی.
چه خوش خیال بود.مگه من تا کی میخواستم باهاش باشم که متوجه زندگیش بشم...کارم رو انجام بدم هر کی میره سی خودش..مقداری از نوشیدنیم رو خوردم و گفتم:به نظرت تحقیق کی تموم میشه؟
_خسته شدی؟
_نه خیلی...ولی خب دیگه حوصله ی تحقیق ندارم...بیشتر انرژیم رو سر اون مقاله ی قبلی گذاشتم....
آب دهنش رو قورت داد و مات نگاهم کرد...لبخند غمگینی زد و جرعه ای از نوشیدنیش رو خورد..هرچی که بود گذشته بود...دیگه روی این موضوع حساس نبودم...
این اولین قراره غیر رسمیه من و سهیل بود...نمیدونستم قرار بعدی کی میشه...ولی واقعا اون شب کنارش لذت بردم...کم کم یخش باز شده بود وخیلی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم...از داشتن دوستی مثل اون بدون در نظر گرفتن حاشیه ها واقعا خوشحال بودم.ولی این حس که میدونستم همه چیز یه روز تموم میشه اذیتم میکرد...
.اگه خونه میموندم و باهاش نمیرفتم واقعا شب سختی رو به خاطر افکارم میگذروندم....
***

romangram.com | @romangram_com