#هکر_قلب_پارت_55
چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه...
_مرسی.تو خوبی؟
_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟
_اونا هم خوبن....
سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....
حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین
گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...
دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....
دلم گرفته بود...چرا اینطوری شده بودم...دلم میخواست امروز هم میتونستم شهاب رو ببینم...اه لعنت به من....توی حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...سهیل بود...بی حوصله جواب دادم:
_بله؟
صدای ملایمی داشت:سلام هلیا.خوبی؟
روی تخت نشستم و گفتم:ممنون.تو خوبی؟
_مرسی.
چند لحظه من من کرد.گفتم:
_کاری داشتی سهیل؟
_میتونی بیای بیرون؟
متعجب ابرویی بالا انداختم.چه زود دست به کار شده بود.نمیدونستم برم یانه...از یه طرف حوصله ی رفتن نداشتم و از طرف دیگه وقتی توی خونه بودم فکر
شهاب آزارم میداد.....وقتی سکوتم رو دید گفت:
_هلیا...چیشد؟میای؟
ترجیح میدادم از افکار مربوط به شهاب فرار کنم....گفتم:
_آره میام...کجا میخوایم بریم؟
احساس کردم خوشحال شد گفت:تو بیا...بعدا در مورد جایی که میخوایم بریم حرف میزنیم...
خندم گرفت..چه ذوقی داشت....
romangram.com | @romangram_com