#هکر_قلب_پارت_54
_خوبه...
بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...
خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:
_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.
پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:
_میگفت باهم قرار بزاریم...
بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.
متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.
لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.
توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...
بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...
لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...
از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:
_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟
لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...
ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید
شهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:
_بله؟
_الو..هلیا...
صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین...
_هلیا منم شروین...
قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون...
_سلام شروین....خوبی؟
romangram.com | @romangram_com