#هکر_قلب_پارت_53

_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟
بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟
_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن...
_برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق داره
پخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.
از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟
_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.
*****
هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.
لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:
_توی کلاس هستند؟
_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.
تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد
میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟
نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.
سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....
پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟
احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...
زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم....
با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...
بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست...

romangram.com | @romangram_com