#هکر_قلب_پارت_52

بعد از کمی درگیر بودن با خودش سرش رو بلند کرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم...ولی دوست ندارم ناراحت بشی...
با تعجب نگاهش کردم...یعنی چی میخواست بگه...نگران شدم....نمیدونم چرا همش میترسیدم نقشمون خراب بشه...سعی کردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت نمیشم.بگو
همونطور خیره گفت:میتونیم با هم قرار بزاریم؟
شوک زده نگاهش کردم...انتظار این حرفش رو نداشتم.خیلی رک گفته بود که چی میخواد....کمی من من کردم و گفتم:سهیل من..انتظار همچین حرفی رو نداشتم...میدونی که من فقط به خاطر درس...
اومد وسط حرفم و گفت:میدونم با کسی دوست نبودی و نیستی...معلومه که از دوستی با کسی خوشت نمیاد...من فقط میخوام باهام باشی.هیچ انتظاری ازت ندارم...شاید واست عجیب باشه...ولی خب باور کن فقط میخوام بعضی اوقات قرار بزاریم...
باورم نمیشد...همه چیز خودش داشت به همین راحتی اتفاق میفتاد...دیگه لازم نبود که نگران نزدیک شدن به سهیل باشم...خودش داشت میومد طرفم...این پیشنهادش برای نقشه مون عالی بود...ولی از یه طرف توی این چند وقت با دیدن رفتار سهیل گیج شده بودم...چطور همچین آدمی میتونست بد باشه....یعنی باید به شهاب شک میکردم؟شاید کار شهاب مشکل داشت و سهیل گ*ن*ا*هی نداشت...سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم.نگاه دقیقی بهش انداختم....لبام رو خیس کردم و گفتم:نمیدونم....ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشم با اینکه بخوایم چند بار باهم بریم بیرون.البته نه خیلی زیاد..
چشماش ناگهان برقی زد...با لبخند واضحی گفت:واقعا خیلی خوشحالم کردی....ممنونم هلیا...
***
خونه روی مبل نشسته بودم و داشتم با هما گپ میزدم...مانتو شلوارم رو پوشیده بودم...نمیدونم چرا ولی دوباره ه*و*س کرده بودم تیپ بزنم....رژ لب براقی زدم...موهام رو حالت فشنی دادم و شال نازکی رو روی موهام گذاشتم...دوباره با کلی خواهش و تمنا عطر خوش بوی هما رو گرفته بودم...وقتی اون انقدر عطر مست کننده میزنه چرا من نباید اینکار رو بکنم؟!...هما کمی که تو فکر رفته بود ناگهانی گفت:
_هلیا نظرت راجع به چادر چیه؟
متعجب گفتم:منظورت چیه؟
سری تکون داد و کلافه گفت:نمیدونم...خودمم گیج شدم.
از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟
با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.
داد زدم:چــــــی؟
احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟
سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!
در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟
_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟
سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره.
_آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟

romangram.com | @romangram_com