#هکر_قلب_پارت_51

_آقا کامران و این خانم؟
_سروناز و کامران رو میگین؟
خندید و ادامه داد:خواهر رو برادرن.
رسیدیم جلوی در.دزدگیر ماشینش رو زد...پورشه صدای آرومی کرد.....سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که از ماشینش خوشم اومده.ولی مگه خودش نگفته بود که زیاد نمیخواد جلب توجه کنه...احتمالا کاری داشته که هم تیپ زده و هم با این ماشین اومده...ایستاد...من هم ایستادم...
_برسونمتون خانم طراوت!!
_ممنون.ماشین آوردم.
_امشب دوباره با برنامه هایی که براتون توی فلش ریختم کار کنین.
لبخند سنگینی زدم و گفتم:حتما.شبتون بخیر.
اون هم لبخندی زد و گفت:خداحافظ.
به سمت ماشین هامون رفتیم.حس خوبی از رفتن نداشتم...صحبت کردن باهاش واسم لذت خاصی رو داشت.ولی نمیشد کاری کرد.دست دست کردن توجهش رو جلب میکرد.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم بوقی برام زد.من هم همین کار رو کردم و با غم عجیب و خیلی زیادی به سمت خونه حرکت کردم.
توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم.هما هم توی اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهایی بیشتر علاقه داشت...به امروز فکر میکردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هایی که شهاب رو دیدم تکرار بشه....غلتی زدم.داشتم از فکر دیوونه میشدم...بالشت رو گذاشتم روی سرم...نباید میزاشتم حتی ثانیه ای افکارم سمت شهاب بره.احساس کردم تختم لرزید.وحشت زده بلند شدم...صفحه ی گوشیم روشن شده بود...نفسم رو بیرون دادم و به گوشیم نگاه کردم.اس ام اسی از طرف سهیل بود.متعجب ابرویی بالا انداختم...پیامش رو باز کردم عجیب بود...برعکس تصورم یه اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتی مرا در آغوش میگرفت چشمانش را میبست...نمیدانم از احساس زیادش بود یا خود را در آغوش دیگری تصور میکرد....
یه حسی از اس ام اسش پیدا کردم...اینکه همچین اس ام اسی رو برای من فرستاد طبیعی نبود.شاید هم فقط میخواست اعلام وجود بکنه...اینکه سهیل میخواست بهم نزدیک بشه جای شک نداشت ولی مفهوم پیامش.......یعنی قبلا کسی رو دوست داشته؟....اصلا به درک...روی تخت دراز کشیدم و میخواستم گوشی رو بزارم رو سایلنت و بخوابم ولی این فرصت خوبی بود تا بیشتر سهیل رو به خودم نزدیک کنم.اس ام اسی انتخاب کردم و با این مضمون فرستادم<< بدرقه اش کند...شاید با دیگری خوش تر باشد...مگر خوشحالیش آرزویت نبود؟ >>
چند دقیقه بعد از فرستادن این اس ام اس منتظر موندم ولی جوابی نیومد....یعنی انقدر غمگین بود یا همینطوری برای سرگرمی این اس ام اس رو فرستاده بود...بیخیالش شدم و گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و خوابیدم....
***
چه روز پرکاری داشتم امروز...اول باید میرفتم سر قرار با سهیل..اگه حوصله داشتم میرفتم خونه یه چیزی میخوردم.در غیر این صورت باید میرفتم از بیرون سندویچ یا چیز دیگه ای کوفت میکردم..غروب هم که با شهاب قرار داشتم..یاد شهاب دوباره من رو تو حال و هوای دیروز برد...وقتی کنارش بودم....حس امنیت داشتم...نمیدونم چطوری بگم...یه حس محکم بودن...حس آسوده بودن...سخته...توصیف کردن اون حس واقعا برام سخته....
مانتو شلوار ساده ای به همراه مقنعه پوشیدم و از خونه رفتم بیرون....سرجای همیشگی دیدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت نگاه کردم.هنوز پنج دقیقه تا وقت قرارمون مونده بود...یعنی انقدر درس براش مهم بود؟یا واسه خاطر من میومد؟وقتی از دور من رو دید برام دست تکون داد...من هم سرم رو براش تکون دادم...بهش رسیدم.
_سلام.
_سلام..خوبی؟
در حالیکه روی صندلی مینشستم گفتم:چقدر زود اومدی.
لبخندی زد...ولی لبخندش جدی بود...لپ تاپش رو باز کرد....برخلاف روز های دیگه بدون سر و صدا مشغول انجام کار شدیم...جو خشک اذیتم میکرد...یه چیزی شده بود...اصلا حواسش به اطراف نبود...انگار فقط میخواست زودتر کار امروز رو تموم کنه...زیر نظر گرفتمش....بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن سرش رو بلند کرد که چشماش به نگاه خیره ی من خورد...گفتم:
_چیزیت شده سهیل؟داغون کردی چشماتو...از تو لپ تاپ بیا بیرون....
سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید....
چشمامو گرد کردم و گفتم:یعنی چی ببخشید؟من میگم چیزی شده؟

romangram.com | @romangram_com