#هکر_قلب_پارت_47
_نگران مکانش نباشید.یکی از دوستام داخل یک آموزشگاه تدریس گیتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر میزنم.سه روز اون جا قرار میزاریم تا کسی شک نکنه.احتمال میدم کلاس خالی داشته باشن.
لوچه ای انداختم ولی با خون سردی گفتم:آدرسش کجاست؟
_آدرس رو براتون میفرستم.
بیخیال درس و دانشگاه شده بودم.فقط امیدوار بودم چیزی رو نیفتم.احساس غرور میکردم.اینکه شهاب شخصا میخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش میبرد.شک نداشتم که این افتخار نصیب هرکسی نشده بود و مطمئنن این وسط یه چیز خیلی مهم تری بود که شهاب حاضر به گفتن راز های مهم زندگیش و انجام این کار شده بود....باید زودتر بفهمم چه چیزی این وسطه....
چهار شنبه ساعت 1 تا 4 کلاس داشتم...دیروز بعد از ظهر سهیل رو سر کلاس ندیدم.اینطوری خیلی بهتر بود.با اون واکنش تندی که دیروز بهش نشون دادم نمیدونستم امروز باید چیکار میکردم.وارد کلاس که شدم رفتم ردیف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اینکه سلام کردیم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسیده؟
سرمم رو تکون دادم و گفتم:نه.خبر چی؟
_استاد به یکی از بچه ها گفته امروز بهترین مقاله رو انتخاب میکنه.
غم بزرگی روی دلم نشست.یاد زحمت هام افتادم...خشمی توی وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه کردم.سهیل تازه داشت وارد کلاس
میشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر دیروز بود.لبخندی به من زد ولی من که داغ دلم تازه شده بود با عصبانیت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهی بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزیزم.گذشته ها گذشته.
جزوه ام رو باز کردم و گفتم:برام مهم نیست.
متوجه سهیل شدم که اومد روی صندلیه کناریه من نشست.صداش رو شنیدم که گفت:سلام.خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سلام.ممنون.
استاد وارد کلاس شد...هرلحظه خشمم بیشتر میشد.وقتی استاد نشست سهیل آروم گفت:بخاطر دیروز واقعا عذر میخوام هلیا.
بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها کردمش.دوست نداشتم شهلا و بقیه چیزی بفهمن.سرش رو انداخت پایین و با خودکاری که توی دستش بود روی میز اشکال نامفهوم کشید...پاهام رو روی هم انداختم.استاد بعد از اینکه تخته رو پاک کرد.به نام خدا نوشت و دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
_مقاله های همه تون تک تک بررسی شد.این مقاله ها تاثیر مستقیمی روی نمره ی پایان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبی بودین.
به من نگاه گذرایی انداخت و سپس روی سهیل وایساد و گفت:بهترین مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقای رجبی ارسال کردن.از متن مقاله ها میشد فهمید که واقعا زحمت کشیدن.
متعجب شدم.حتی فکر نمیکردم با اون مقاله ی درب و داغون جزء بهترین ها انتخاب بشم.ادامه داد:
_برترین مقاله هم از نظر من آقای رجبی بودن...
قلبم شکست....من یه ماه زحمت کشیده بودم.میخواستم بلند بشم یه دونه بزنم زیر گوش سهیل که متوجه حرف های استاد شدم:
_ولی خانم طراوت همین چند روز پیش دوباره مقاله رو ارسال کردن و گفتن به اشتباه مقاله ی ناتموم رو فرستاده بودن.
چشمام گرد شدم.مغزم هنگ کرد.
_نمیخواستم از ایشون قبول کنم ولی وقتی اون مقاله رو هم مطالعه کردم دیدم با مقاله ی قبلی خیلی فرقی نداره فقط ناقصه.پس این اشتباهشون رو بخشیدم.
سرم رو انداختم پایین.بیشتر از اینکه بخاطر تعریف هایی که در ادامه استاد ازم میکرد شرمنده بشم توی فکر رفته بودم.کی مقاله رو فرستاده بود؟این فقط
romangram.com | @romangram_com