#هکر_قلب_پارت_43
_پیشنهاد من اینه که هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جایی رو واسه ی تبادل اطلاعات و تنظیم صفحات انتخاب کنیم و اونجا با هم روی تحقیق کار کنیم.وقت های دیگه هم از اینترنت مقالات و صفحه های مفید رو پیدا کنیم.
با تعجب گفتم:ولی من بعضی روزا کلاس صبح دارم.
_واسه ی اون روز ها هم میتونیم بعد از ظهر یا یه ساعتی که با کلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب کنیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد.با چشم به بستنیش اشاره کردم و گفتم:بستنی تون رو بخورید.
با همون لبخند روی میز خم شد و گفت:نسبت به شروین چه احساسی داری؟
نزدیک بود تو گلوم گیر کنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چیه؟
_منظور خاصی ندارم.فقط سوال پرسیدم.
_یه بار دیگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصی بهش ندارم.
_میتونم هلیا صدات کنم؟
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم.
_تا جایی که فهمیدم شما توی اینجور موارد سخت گیر نیستید.اینطوری برای هردومون راحت تره.جو سنگین روی کارمون هم تاثیر میزاره.
میخواستم اخم کنم و بگم نه ...که تصمیم گرفتم برای پیش بردن نقشه مون کمی کوتاه بیام.حالا که اون داشت خودش رو به من نزدیک میکرد چرا من فرار کنم و کار رو برای خودم سخت کنم.نیمچه لبخندی زدم و گفتم:مشکلی ندارم.فقط نمیخوام باعث سوتفاهم شما یا کسی دیگه بشه.
به صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:خیالتون راحت باشه.
شروین زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توی یه پارک قرار گذاشتیم....پاتوقمون از این به بعد همون جا بود..دیگه توی کلاس زیاد با هم برخورد نداشتیم تا دانشجو های دیگه شک نکنن.ولی کاملا واضح بود که سهیل سعی داره به من نزدیک بشه.چند باری لپ تاپش رو گرفتم ولی هیچ کار خاصی نتونستم بکنم.شهاب هم که اصلا انگار نه انگار...همه چیز رو به من واگذار کرده بود.البته من اینطور فکر میکردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروین رفتن آلمان.این وسط رفتار سهیل عذابم میداد که بعضی اوقات خیره میشد بهم و من رو معذب میکرد.
البته این رو هم نمیتونستم انکار کنم که پسر واقعا جذابی بود و اصلا از بودن باهاش به غیر از وقتایی که بهم خیره میشد ناراضی نبودم.دوشنبه بود ک طبق روال دیدار های اخیرم با سهیل حاضر شدم.بازم توی همون آلاچیق همیشگی همدیگه رو قرار بود ببینیم.نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.هدف من تحقیق نبود.بلکه گرفتن لپ تاپ سهیل بود.تا الان هیچ کاری نتونسته بودم بکنم..تنها فایده ی این دیدار ها صمیمی شدن سهیل با من بود...و من هم به تبعیت سعی میکردم این نزدیکی بیشتر بشه.رژلب صورتی ای رو زدم و بعد از خداحافظی از هما از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم...توی راه همش داشتم نقشه میکشیدم تا از غفلت سهیل استفاده کنم.آخرش قرار بود این برنامه ها به کجا برسه خدا میدونست..شیشه رو دادم بالا و کولر رو زدم.چیزی تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و باید تلاشم رو بیشتر میکردم...خدا کنه زودتر این مشکلم حل بشه.ماشین رو پارک کردم و بعد از قفل کردنش وارد پارک شدم...به سمت جای همیشگی حرکت کردم...از دور دیدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خیره شده بود.توی این هوای گرم واقعا دیوونه بودیم که همچین جاهایی قرار میزاشتیم.رسیدم کنارش با صدای نسبتا بلندی گفتم:سلام چطوری؟
متوجه من شد.خندید و گفت:چقدر دیر کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقای رجبی.
با خنده سرجام نشستم.اخمی کرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبی.من سهیلم سهیل...
تو چشمام خیره شد و گفت:افتاد؟
با تاسف نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:تحقیق رو دیشب به کجا رسوندی؟چیزی هم اضافه کردی؟
در لپ تاپش رو باز کرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جدید در موردش گرفتم.نمیدونم خوبه یا نه.تو هم یه نگاه بهش بنداز.
لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خیره شدم..خیلی گرم بود.مقنعه ام رو تکون دادم تا کمی خنک بشم.با کنجکاوی بهم نگاهی انداخت و گفت:گرمته؟
romangram.com | @romangram_com