#هکر_قلب_پارت_44

_دارم آتیش میگیرم.
_واسه ی اینه که تازه از راه رسیدی.
جرقه ای توی ذهنم زده شد.توی چشماش مطلومانه نگاه کردم و گفتم:میشه لطفا بری یه نوشابه برام بگیری؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:نوشابه ضرر داره.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخوای بری بگیری چرا بهونه میاری؟خودم میرم.
از جام بلند شدم که ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش میکردم.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:یه کیک هم بخر.صبحونه چیزی نخوردم.
نمیدونم حواسش کجا بود که گفت:باشه عزیزم.
و رفت...خودش هم متوجه ی حرفی که زده بود نشد.شاید تیکه کلامش بود ولی تا الان من متوجهش نشده بودم.زیاد مهم نبود.الان وقت یه چیز دیگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم کردم.بعد از چند دقیقه برگشتم عقب.اینکه هنوز اینجا بود.داشت با یه پسر کوچولو که آدامس میفروخت حرف میزد.متوجه نگاه من شد.لبخندی برام زد و در همون حال دستش رو برد توی جیب عقبش و کیف پولش رو در آورد.احتمالا میخواست آدامس بخره.ولی دیدم یه پنج هزار تومنی در آورد...پسر بعد از اینکه پول روگرفت رفت و در کمال تعجب سهیل برگشت.با چشمایی گرد نگاهش کردم.ولی اون هنوز لبخند ملیحش روی صورتش بود.وقتی رسید گفتم:پس چیشد؟چرا نرفتی؟
سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ی رفتن نداشتم..
سعی کردم به روی خودم نیارم.گفتم:ولی اگه پسره پول رو گرفت و فرار کرد چی؟خودت میرفتی خیلی بهتر بود.
عصبانی شده بودم از اینکه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم یه فرصت خوب به دست میاوردم.خندید و گفت:
_نگران نباش.برنگشت یه کار دیگه میکنیم.
مات نگاهش کردم.این دیگه کی بود.آخه من چوری باید توی لپ تاپ این رو میگشتم.غیر ممکن بود.مشغول به کار شدیم.بعد از 10 دقیقه صدای دویدن رو شنیدیم.همون پسرک آدامس فروش بود که داشت میدوید سمت ما.کاشکی میرفت و نمی اومد.اینوری شاید اینبار سهیل میرفت.سهیل لبخند مهربونی به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستیک خوراکی ها رو گرفت سمت سهیل وگفت:بفرما عمو.این دکه نداشت مجبور شدم برم بالایی...
_مرسی گل پسر.
پسره دوباره با هیجان ادامه داد:عمو بقیه اش رو هم برای خودم یه بستنی خریدم.
_نوش جونت.
سپس سهیل یه دو هزاری دیگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:این هم بخاطر اینکه پسر خوبی بودی و خیلی خسته شدی.
پسر اول توی گرفتن پول لجبازی کرد ولی در آخرگرفت.من که بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستیک خوراکی ها رو گرفتم و یه نوشابه و کیک واسه ی خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش کردم.پسرک بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.سهیل هم از توی پلاستیک برای خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسی.
خیره نگاهم کرد و گفت:وظیفه بود.
داشتم با حرص میخوردم.وقت استراحت بود.برای همین در لپ تاپ رو بسته بودیم و من با نا امیدی بهش نگاه میکردم.سهیل هم با فاصله ی کمی روی صندلیه کنار من نشسته بود.یه مرتبه دیدم دستی اومد سمت شالم و شالم رو باز کرد و آروم همونطوری که روی سرم بود یه تکون داد که با تعجب کمی کشیدم کنار.به سهیل نگاه کردم.این چه کاری بود کرد.با ناباوری زل زدم بهش و گفتم:چیکار میکنی؟
خیره بود روی صورتم و آروم گفت:شالت یه خورده کثیف شده بود.

romangram.com | @romangram_com