#هکر_قلب_پارت_42
_خدافظ
.............................
پشت یکی از میز های گوشه دیدمش.جای دنجی رو انتخاب کرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اینکه صندلی رو عقب کشیدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ی جذابی پیدا کرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود به همراه یک پیرهن اسپرت آبی ملایم...چه صورت سفیدی داشت.چشماش سرد بود....یا بهتره بگم توی چشاش
چیزی خونده نمیشد.غم داشت.آره غم داشت...ولی من که تا به حال توی دانشگاه نشنیده بودم مشکلی داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدین.
_ممنون
خیره بود بهم.نمیدونم از چه زمانی نگاه خیره اش روی من سنگینی میکرد ولی این اواخر خیلی بیشتر شده بود.
_باز هم عذر میخوام بخاطر بیدار کردنتون.
_آقای رجبی یه بار گفتم که باید بیدار میشدم.
لبخندی زد و گفت:آخه چشماتون پف کرده.احساس شرم میکنم.
دستی به چشمام کشیدم.گفتم:اکثر صبحها چشمام پف میکنه.این هم از شانس بد منه.
خیلی سریع گفت:نه نه.منظورم این نبود که پف چشمتون بده...
با لبخند زیبایی نگاهم کرد و ادامه داد:اتفاقا خیلی بهتون میاد.
ابرویی براش بالا انداختم.داشت پررو میشد.همون طور که ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع کنیم تا شما دیرتون نشه.
لبخندش رو جمع کرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستنی خواست.بعد از اینکه سفارش ها رو آوردن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما نظری دارید که چطوری اینکار رو بکنیم؟
بی تفاوت گفتم:نه.من کار گروهیم زیاد خوب نیست.ترجیح میدادم تنها کار کنم.بهتره شما نظری بدین.
نگاهم کرد.انتظار نداشت انقدر صریح باشم.من که نمیتونستم بخاطر آقای پارسیان اخلاقم رو تغییر بدم و با سهیل خوب رفتار کنم.
romangram.com | @romangram_com